سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جریان دلداری مدافعان حرم توسط حاج قاسم چه بود؟ + فیلم

حاج قاسم اصلا شبیه فرماندهان رفتار نمی‌کند، لباسش مانند بسیاری از همراهانش خاکی است و نشان می‌دهد از رزم بازگشته است، می‌خندد و چون پدری دست نوازش بر سر رزمندگان می‌کشد، چهره‌های کنونی را نمی‌توان با مدافعان یکی دو ساعت پیش مقایسه کرد، من و چند نفر از دوستان به خاطر شهادت چند نفر از مدافعان حرم ناراحت هستیم، اما حاج قاسم دلداریمان می‌دهد.

جریان دلداری مدافعان حرم توسط حاج قاسم چه بود؟ + فیلم

به گزارش خبرگزاری فارس از زنجان، صدای جوانی که با فریاد درخواست کمک می‌کند، در گوشم می‌پیچد، با ترس از خواب بیدار می‌شوم، بانگ اذان است که از گلدسته‌ها به گوش می‌رسد، چراغ پذیرایی روشن است، همسرم در حال دعا و مناجات است، لبخندی می‌زنم و می‌گویم «خانم شما خواب ندارید؟»، همسرم رو به من می‌کند و با لبخندی که نمی‌تواند دلواپسی‌ها و دلتنگی‌هایش را پنهان کند می‌گوید «عباس علی عزیزی، انتظار نداشتی که این یک شب فرصت را از دست بدهم».

برای اعزام بهانه می‌آورد و دلیل محکمی می‌خواست برایش از قرآن استخاره گرفتم سوره توبه آیه 14 می‌آید ولی باز خانوم نق می‌زند اینبار از خودش خواستم استخاره بگیرد سوره توبه آیه محکم‌تری آمد آیه 44 دیگر تسلیم می‌شود و قرص و محکم‌تر از قبل می‌گوید: «حرفی ندارم، تو را به خدایت می‌سپارم».

وضو می‌گیرم و چند دقیقه بعد با هم نماز صبح را می‌خوانیم، لباسم را می‌پوشم، سری به اتاق فرزندانم می‌زنم، در خواب ناز هستند، دخترکم از خواب بیدار می‌شود و می‌گوید «سوغاتی من یادت نره»، لبخندی روی لبم نقش می‌بندد و محکم در آغوشش می‌گیرم و آرام در گوشش می‌گویم «چشم».

صدای ریخته شدن آب بر روی کف زمین سکوت خیابان را می‌شکند، به پشت سرم نگاه نمی‌کنم دل دیدن چهره غمگین همسرم را که به چارچوب در تکیه داده را در دل تاریک و روشن سحرگاهی ندارم، راه می‌افتم در انتهای خیابان به پشت سر نگاه می‌کنم هنوز همسرم کنار در ایستاده است.

نمی‌دانم چرا و چگونه ولی ناگهان خود را مقابل درب خانه پدری می‌بینم، چراغ‌های خانه خاموش است پس نزدیک نمی‌شوم، دل بیدار کردن مادرم را ندارم، چند دقیقه همینطور در سکوت می‌ایستم، صدای خش خش برگ‌هایی که از درختان جدا شده و زیر جاروی رفتگران این سو و آن سو می‌شوند افکارم را پاره می‌کند، چراغ اتاق مادر روشن شده حتما برای خواندن نماز صبح بیدار شده است، کلید را در قفل می‌چرخانم مادرم اما انگار آمدنم را انتظار می‌کشد، «می‌دونستم بی معرفت نیستی» کنارش می‌نشینم بی‌هیچ حرفی سرم را روی زانوی مادر می‌گذارم و دست مادر پناهم می‌شود، «دلم نیومد بی‌خداحافظی برم مادر، برام دعا کن لیاقت اسممو داشته باشم»، اشکی که از چشم مادر بر صورتم می‌افتد حکم شفاعت و حلالیت برایم دارد.

معجزه‌های تکراری 

فریاد، نزنید نزنیدش «سردار جواد الله‌کرم» که بلند می‌شود همه تعجب می‌کنیم، به سراغش که می‌روم کمی عصبانی هستم و کلافه «چرا نمیزاری بزنن، نفربر تو تیررس ماست»، دوربین را به سمتم دراز می‌کند «داره آب می‌بره، میخوای بری تو لشکر یزید، بسم‌الله دستور شلیک بده»، رو به روی ما دشمنی است که علاوه بر زنده‌هایمان به پیکرمان نیز رحم نمی‌کند. اما هیچ یک از ما شقاوت را از آنها یاد نگرفتیم، صدای بچه‌هایی که اسیر بودند و در چند متری ما به بدترین شکل شهید شدند در گوشم می‌پیچد، اما نمی‌توانم دستور شلیک بدم، تیربارچی با حالت سؤالی به من نگاه می‌کند، می‌گویم «بزار بره مقر، موقع برگشت کامیونو بزن».

در این چند ماه این نخستین بار نیست که چنین رفتاری را می‌بینم به چشم خودم دیدم که رزمندگان با همه دلخوری و خشمی که از داعشی‌ها داشتند اسرای آنها را تکریم می‌کردند و حتی یکی از فرماندهان، داعشی مجروح را مداوا کردند، می‌گفتند دستور «حاج قاسم» است و کسی جرات سر پیچی از دستور سردار را نداشت.

صدای انفجار است و شلیک و شلیک با خود فکر می‌کنم «اینا چقدر تجهیزات دارند که تموم نمیشه»، چند روزی می‌شود که در محاصره هستیم، غذا و آبمان محدود است و رمق از تنمان رفته است و دیگر امیدی نداریم به جز یک معجزه، می‌شونم که علی طاهری با یک گروه به سمت ما حرکت کرده است، صدای شلیک‌های پراکنده افکارم را پاره می‌کند از تعدادشان را که می‌پرسم می‌خندد و می‌گوید «کم» آخه الان وقت شوخی و تفریحه آخه این کم کجا و این لشگر کجا؟ چند روزی طول می‌کشد تا دشمن را عقب برانند و به ما برسند راست می‌گفته 10- 15 نفر بیشتر نمی‌شوند و پراکنده آمده‌اند تا دشمن را بترسانند، رضا را به کناری می‌کشم کمی بی‌رمق است و رنگ و رو به رخ ندارد از جمع که جدا می‌شوم، سکوت به من آرامش می‌دهد بوی خون تازه به دماغم می‌خورد، زخمی شده می‌گویم «چند ساعته داره ازت خون میره» می‌خندد و می‌گوید «چند روزی میشه» این بار حرفش را جدی می‌گیرم و تشر می‌زنم «پسر نمی‌گی میمیری یا پات عفونت می‌کنه» که با خنده می‌گوید «فدای آقا امیر و گروهش گفتم بچه‌ها بفهمن زخمی شدم نگران می‌شن و مایوس، نگران عفونتشم نباش تمام این مدت با نمک ضد عفونیش کردم، نمیومدم مدیون شما بودم»

دم مسیحایی حاج قاسم

چند روزی می‌شود نه درست خوابیده‌ایم و نه غذای حسابی داشتیم همه خسته هستند و زیر چشمشان گود افتاده است، دوره‌ام می‌کنند که بروم و کمی استراحت کنم اما دلم نمی‌خواهد تنهایشان بگذارم چند روزی می‌شود در «العیس» پیروز شدیم اما شهادت چند نفر از جوان‌ترین رزمندگان حسابی حالمان را گرفته و هیچ کس دل و دماغ درست و حسابی ندارد.

دقایقی بعد اما انگار معجزه شده است از کرختی مدافعان دیگر اثری نیست و آنهایی که دقایقی قبل نای نفس کشیدن هم نداشتند حالا به تکاپو افتادند یکی دنبال دستمال برای گرفتن خاک از روی پوتین خود است، آن یکی دنبال شانه برای زدن به سرش هست و ... چه اتفاقی مهم‌تر از حضور سردار سلیمانی در جمع رزمندگان می‌تواند باشد و دم مسیحایی اوست که لشگر دست از جان شسته را دوباره زنده کرده است.

حاج قاسم در بینمان که حضور می‌یابد اصلا شبیه فرماندهان رفتار نمی‌کند، لباسش مانند بسیاری از همراهانش خاکی است و نشان می‌دهد از رزم بازگشته است، می‌خندد و چون پدری دست نوازش بر سر رزمندگان می‌کشد و عشق است که پخش می‌کند بین آنها، چهره‌های کنونی را نمی‌توان با مدافعان یکی دو ساعت پیش مقایسه کرد، من و چند نفر از دوستان به خاطر شهادت چند نفر از مدافعان حرم ناراحت هستیم، اما حاج قاسم دلداریمان می‌دهد و با لحن و صدایی آرام و با صلابت ما را به خود می‌آورد و می‌گوید «آنها زنده اند و این ما هستیم که مرده‌ایم».

 

دقایقی بعد فرماندهان را فرا می‌خواند از او جز به مراعات با دشمنان و اسرا چیزی به یاد ندارم، تاکید می‌کند مبادا فرماندهان سفره خود را از رزمندگان جدا کنند و می‌گوید در جنگ پیش قراول لشگر خود باشیم تا ترس و تردید در دل مدافعان حرم راهی پیدا نکند.

شعارهایی که از روی دیوارها پاک شد

به شهر «الحاضر» باز می‌گردیم مردمی که در بدو ورودمان با ناراحتی به ما نگاه می‌کردند حالا به استقبالمان آمده‌اند و با وجود قحطی و کمبود مواد غذایی از ما پذیرایی می‌کنند، اینجا حس تنهایی نمی‌کنم، دخترم، پسرم، همسرم، پدرم، مادرم و ... را در چهره تک تک اهالی می‌بینم، زبان هم را بلد نیستیم اما زبان عشق را چرا، زبان محبت جواب داده بود و حالا زبان مشترک داشتیم، یاد روزهای اول حضورمان افتادم آن‌ روزها که آذوقه برای خودمان هم کم بود رزمندگان و پزشکان، غذای خود را بین مردم پخش می‌کردند و چند نفری یک پرس غذا را با هم می‌خوردند.

شعارهایی که داعشی‌ها علیه ایران روی دیوار نوشته بودند حالا به دست مردم پاک شده بود و شهر مرده داشت زنده می‌شد، دخترک سوری به من نزدیک می‌شود لباسش را می‌تکانم و او را می‌بوسم مشتش گره خورده است و چیزی داخل آن دارد، لبخند می‌زنم و او مشتش را باز می‌کند یک شاخه درخت زیتون است آن را می‌گیرم و می‌گویم «دارم بر می‌گردم ایران اینم سوغاتی دخترم»

گزارش سمیه محرمی از خاطرات عباس علی عزیزی

انتهای پیام/73009/ق/گ




تاریخ : سه شنبه 98/11/22 | 6:49 صبح | نویسنده : مرتضی | نظر


  • paper | خرید لینک | اخبار
  • خرید Reports | مقاله سورس باز نیو