وقتی ظلمستیزی، از پدر به پسر میرسد ««محمدحسن»، فرزند اولمان، خیلی زود در فعالیتهای انقلابی، پا جای پای پدرش گذاشت. درسش خوب بود؛ آنقدر که در دوره دبیرستان، زبان عربی و انگلیسیاش، کامل بود. از همین توانایی هم، در جهت اهداف انقلابی استفاده میکرد. مثلاً تابستانها که به مشهد میرفتیم، محمدحسن میرفت با زائران خارجی و گردشگرها دوست میشد. آنها را به مراکز دیدنی شهر میبرد و لابهلای صحبت درباره تاریخچه مکانهای تاریخی و گردشگری مشهد، به زبان انگلیسی برای آنها از واقعیتهای مملکت و ظلم شاه و رژیم پهلوی میگفت. *(شهید «محمدحسن قدوسی»)
قبولی در رشته زبان انگلیسی در دانشگاه فردوسی باعث شد فعالیتهای انقلابی محمدحسن در مشهد جدیتر شود تا جایی که تابستان سال 57 در تظاهرات از ناحیه دست چپ بهشدت مجروح شد. بعد از پیروزی انقلاب هم، وارد جهاد سازندگی شد و بیشتر وقتش را برای خدمت به مردم مناطق محروم میگذراند. اما جنگ که جدی شد، دیگر اینجا نماند. رفت جبهه جنوب، پیش حسین علمالهدی، همدانشگاهیاش در مشهد.» *(آیت الله قدوسی در کنار رزمندگان در دوران دفاع مقدس)
ماجرای اولین و آخرین پارتیبازی آقای دادستان برای پسرش... اما پسر آقای دادستان کل را چه به جبهه جنگ؟ مسئول ردهبالای مملکت، با حضور فرزند ارشدش در خط مقدم، مخالفت نکرد؟ صحبتهای همسر شهید قدوسی، پاسخ قاطعی میدهد به سؤالهایی از این دست: «آقای قدوسی که خودش تمام عمر در حال مبارزه بود، هیچ مخالفتی با جبهه رفتن پسرش نداشت. محمدحسن رفت و بعد از 2 ماه برگشت. گفت: بچهها را آوردهایم دیدار امام. گفتهاند جز این آرزویی ندارند... رفتند جماران و چند ساعت بعد برگشت. بچهها بهزور از اتوبوس پیادهاش کرده و گفته بودند بعد از دو ماه باید بروی خانه تا مادرت از دلتنگی دربیاید. آمد اما چه آمدنی! مدام با حسرتی عمیق میگفت: میدونم عملیات در پیشه. حالا من از عملیات جا میمونم... آنقدر گفت تا عاقبت آقای قدوسی گفت: دلت میخواد به عملیات برسی؟ باشه، امشب میفرستمت بری... و شروع به پیگیری کرد. با هماهنگیهایی که آقای قدوسی انجام داد، آن شب محمدحسن با هواپیمای جنگی همراه نیروهایی که عازم منطقه بودند، به طرف اهواز پرواز کرد و خودش را به عملیات نصر رساند. در همان عملیات هم در روز 16 دی سال 59 همراه حسین علمالهدی و یارانش در هویزه شهید شد.
خبر شهادت محمدحسن را خود آقای قدوسی به من داد و گفت: هرکس آمد و گریه کرد، برای خودش گریه میکند. حواست باشد تو برای چیزی که در راه خدا دادهای، جزعوفزع نکنی. ام وهب در کربلا را یادت هست؟ مثل او باش.» حاج خانم مکثی میکند و در ادامه از یک اتفاق عجیب میگوید: «هیچکدام از شهدای هویزه، پیکر نداشتند. سال 61 که دشت هویزه، آزاد و عملیات تفحص پیکر شهدا شروع شد، فقط بعضی نشانهها از شهدای هویزه، دل خانوادههایشان را گرم کرد. مثلاً پیکر حسین علمالهدی را از قرآن کوچک همراهش و محمدحسن ما را از روی نامهای که در جیب لباسش بود، شناسایی کردند. آن نامه، همان دستخطی بود که آقای قدوسی آن شب برای اعزام اضطراری محمدحسن به اهواز با هواپیمای جنگی نوشته بود»... *(شهید آیت الله قدوسی(انتهای تصویر) همراه شهید آیت الله بهشتی)
رفیق! منو جا گذاشتی... اما فراق پدر و پسر، خیلی طولانی نشد. در این میان فقط، داغ دیگری بر دل پدر نشست. انفجار حزب جمهوری و شهادت آیتالله بهشتی، همان تیر خلاصی بود که باعث شد آیتالله قدوسی، دل از دنیا بکند. همسر شهید قدوسی با اشاره به رفاقت قدیمی آیتالله قدوسی و شهید بهشتی میگوید: «بعد از شهادت آقای بهشتی، کار آقای قدوسی شده بود حسرت خوردن. مدام با ناراحتی با شهید بهشتی حرف میزد و میگفت: قرارمون این نبود... از هر خیابانی عبور میکردیم که عکس شهید بهشتی را نصب کرده بودند، میگفت: رفیق! ببین چطور منو جا گذاشتی و رفتی...»
قاطعیت آیتالله قدوسی که منجر به شناسایی پایگاههای گروهکهای ضدانقلاب و متلاشیشدن گروهک فرقان شده بود، باعث شد گروهک منافقین، کینه این مرد قاطع انقلابی را به دل بگیرند و چند بار به جانش سوءقصد کنند. عاقبت هم، دادستان کل انقلاب اسلامی به دست همین گروهک تروریستی به آرزویش رسید. آیتالله علی قدوسی در روز 14 شهریور سال 60 در اثر انفجار بمبی در ساختمان دادستانی، به شهادت رسید و پیکرش بعد از انتقال به قم، در حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) به خاک سپرده شد.پایان پیام/#شهید_آیت_الله_علی_قدوسی #دادستان_کل_انقلاب_اسلامی #پارتی_بازی #امام_خمینی #علامه_طباطبایی #هویزهوقتی ظلمستیزی، از پدر به پسر میرسد
««محمدحسن»، فرزند اولمان، خیلی زود در فعالیتهای انقلابی، پا جای پای پدرش گذاشت. درسش خوب بود؛ آنقدر که در دوره دبیرستان، زبان عربی و انگلیسیاش، کامل بود. از همین توانایی هم، در جهت اهداف انقلابی استفاده میکرد. مثلاً تابستانها که به مشهد میرفتیم، محمدحسن میرفت با زائران خارجی و گردشگرها دوست میشد. آنها را به مراکز دیدنی شهر میبرد و لابهلای صحبت درباره تاریخچه مکانهای تاریخی و گردشگری مشهد، به زبان انگلیسی برای آنها از واقعیتهای مملکت و ظلم شاه و رژیم پهلوی میگفت.*(شهید «محمدحسن قدوسی»)
قبولی در رشته زبان انگلیسی در دانشگاه فردوسی باعث شد فعالیتهای انقلابی محمدحسن در مشهد جدیتر شود تا جایی که تابستان سال 57 در تظاهرات از ناحیه دست چپ بهشدت مجروح شد. بعد از پیروزی انقلاب هم، وارد جهاد سازندگی شد و بیشتر وقتش را برای خدمت به مردم مناطق محروم میگذراند. اما جنگ که جدی شد، دیگر اینجا نماند. رفت جبهه جنوب، پیش حسین علمالهدی، همدانشگاهیاش در مشهد.»*(آیت الله قدوسی در کنار رزمندگان در دوران دفاع مقدس)
ماجرای اولین و آخرین پارتیبازی آقای دادستان برای پسرش...اما پسر آقای دادستان کل را چه به جبهه جنگ؟ مسئول ردهبالای مملکت، با حضور فرزند ارشدش در خط مقدم، مخالفت نکرد؟ صحبتهای همسر شهید قدوسی، پاسخ قاطعی میدهد به سؤالهایی از این دست: «آقای قدوسی که خودش تمام عمر در حال مبارزه بود، هیچ مخالفتی با جبهه رفتن پسرش نداشت. محمدحسن رفت و بعد از 2 ماه برگشت. گفت: بچهها را آوردهایم دیدار امام. گفتهاند جز این آرزویی ندارند... رفتند جماران و چند ساعت بعد برگشت. بچهها بهزور از اتوبوس پیادهاش کرده و گفته بودند بعد از دو ماه باید بروی خانه تا مادرت از دلتنگی دربیاید. آمد اما چه آمدنی! مدام با حسرتی عمیق میگفت: میدونم عملیات در پیشه. حالا من از عملیات جا میمونم...آنقدر گفت تا عاقبت آقای قدوسی گفت: دلت میخواد به عملیات برسی؟ باشه، امشب میفرستمت بری... و شروع به پیگیری کرد. با هماهنگیهایی که آقای قدوسی انجام داد، آن شب محمدحسن با هواپیمای جنگی همراه نیروهایی که عازم منطقه بودند، به طرف اهواز پرواز کرد و خودش را به عملیات نصر رساند. در همان عملیات هم در روز 16 دی سال 59 همراه حسین علمالهدی و یارانش در هویزه شهید شد.
خبر شهادت محمدحسن را خود آقای قدوسی به من داد و گفت: هرکس آمد و گریه کرد، برای خودش گریه میکند. حواست باشد تو برای چیزی که در راه خدا دادهای، جزعوفزع نکنی. ام وهب در کربلا را یادت هست؟ مثل او باش.»حاج خانم مکثی میکند و در ادامه از یک اتفاق عجیب میگوید: «هیچکدام از شهدای هویزه، پیکر نداشتند. سال 61 که دشت هویزه، آزاد و عملیات تفحص پیکر شهدا شروع شد، فقط بعضی نشانهها از شهدای هویزه، دل خانوادههایشان را گرم کرد. مثلاً پیکر حسین علمالهدی را از قرآن کوچک همراهش و محمدحسن ما را از روی نامهای که در جیب لباسش بود، شناسایی کردند. آن نامه، همان دستخطی بود که آقای قدوسی آن شب برای اعزام اضطراری محمدحسن به اهواز با هواپیمای جنگی نوشته بود»...*(شهید آیت الله قدوسی(انتهای تصویر) همراه شهید آیت الله بهشتی)
رفیق! منو جا گذاشتی...اما فراق پدر و پسر، خیلی طولانی نشد. در این میان فقط، داغ دیگری بر دل پدر نشست. انفجار حزب جمهوری و شهادت آیتالله بهشتی، همان تیر خلاصی بود که باعث شد آیتالله قدوسی، دل از دنیا بکند. همسر شهید قدوسی با اشاره به رفاقت قدیمی آیتالله قدوسی و شهید بهشتی میگوید: «بعد از شهادت آقای بهشتی، کار آقای قدوسی شده بود حسرت خوردن. مدام با ناراحتی با شهید بهشتی حرف میزد و میگفت: قرارمون این نبود... از هر خیابانی عبور میکردیم که عکس شهید بهشتی را نصب کرده بودند، میگفت: رفیق! ببین چطور منو جا گذاشتی و رفتی...»
قاطعیت آیتالله قدوسی که منجر به شناسایی پایگاههای گروهکهای ضدانقلاب و متلاشیشدن گروهک فرقان شده بود، باعث شد گروهک منافقین، کینه این مرد قاطع انقلابی را به دل بگیرند و چند بار به جانش سوءقصد کنند. عاقبت هم، دادستان کل انقلاب اسلامی به دست همین گروهک تروریستی به آرزویش رسید. آیتالله علی قدوسی در روز 14 شهریور سال 60 در اثر انفجار بمبی در ساختمان دادستانی، به شهادت رسید و پیکرش بعد از انتقال به قم، در حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) به خاک سپرده شد.پایان پیام/#شهید_آیت_الله_علی_قدوسی #دادستان_کل_انقلاب_اسلامی #پارتی_بازی #امام_خمینی #علامه_طباطبایی #هویزه
تاریخ : سه شنبه 03/6/20 | 4:56 صبح | نویسنده : مرتضی | نظر
، و یارانش در هویزه شهید شد.
خبر شهادت محمدحسن را خود آقای قدوسی به من داد و گفت: هرکس آمد و گریه کرد، برای خودش گریه میکند. حواست باشد تو برای چیزی که در راه خدا دادهای، جزعوفزع نکنی. ام وهب در کربلا را یادت هست؟ مثل او باش.» حاج خانم مکثی میکند و در ادامه از یک اتفاق عجیب میگوید: «هیچکدام از شهدای هویزه، پیکر نداشتند. سال 61 که دشت هویزه، آزاد و عملیات تفحص پیکر شهدا شروع شد، فقط بعضی نشانهها از شهدای هویزه، دل خانوادههایشان را گرم کرد. مثلاً پیکر حسین علمالهدی را از قرآن کوچک همراهش و محمدحسن ما را از روی نامهای که در جیب لباسش بود، شناسایی کردند. آن نامه، همان دستخطی بود که آقای قدوسی آن شب برای اعزام اضطراری محمدحسن به اهواز با هواپیمای جنگی نوشته بود»... *(شهید آیت الله قدوسی(انتهای تصویر) همراه شهید آیت الله بهشتی)
رفیق! منو جا گذاشتی... اما فراق پدر و پسر، خیلی طولانی نشد. در این میان فقط، داغ دیگری بر دل پدر نشست. انفجار حزب جمهوری و شهادت آیتالله بهشتی، همان تیر خلاصی بود که باعث شد آیتالله قدوسی، دل از دنیا بکند. همسر شهید قدوسی با اشاره به رفاقت قدیمی آیتالله قدوسی و شهید بهشتی میگوید: «بعد از شهادت آقای بهشتی، کار آقای قدوسی شده بود حسرت خوردن. مدام با ناراحتی با شهید بهشتی حرف میزد و میگفت: قرارمون این نبود... از هر خیابانی عبور میکردیم که عکس شهید بهشتی را نصب کرده بودند، میگفت: رفیق! ببین چطور منو جا گذاشتی و رفتی...»
قاطعیت آیتالله قدوسی که منجر به شناسایی پایگاههای گروهکهای ضدانقلاب و متلاشیشدن گروهک فرقان شده بود، باعث شد گروهک منافقین، کینه این مرد قاطع انقلابی را به دل بگیرند و چند بار به جانش سوءقصد کنند. عاقبت هم، دادستان کل انقلاب اسلامی به دست همین گروهک تروریستی به آرزویش رسید. آیتالله علی قدوسی در روز 14 شهریور سال 60 در اثر انفجار بمبی در ساختمان دادستانی، به شهادت رسید و پیکرش بعد از انتقال به قم، در حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) به خاک سپرده شد. پایان پیام/ #شهید_آیت_الله_علی_قدوسی #دادستان_کل_انقلاب_اسلامی #پارتی_بازی #امام_خمینی #علامه_طباطبایی #هویزه #شهید_حسین_علم_الهدی #شهید_محمدحسن_قدوسی #گروهک_فرقان #گروهک_منافقین #ملاقات_شرعیماجرای اولین و آخرین پارتیبازی آقای دادستان برای پسرش!
«اگر شده در کوچه بمانم،در خانه مصادرهای نمیروم.»این را دادستان کل انقلاب اسلامی در مقابل پیشنهاد اطرافیان گفته بود،وقتی که بعد از حکم امام،از قم به تهران کوچ کرده بودند. دیگر همه میدانستند خطقرمزش،بیتالمال و حقالناس است؛بعد از توقیف مشروبات الکلی،تاکید میکرد شیشهها به صاحبانش برگردانده شود!میگفت:«مشروب الکلی،حرام است و میتوان آن را از بین برد ولی شیشهها شامل این حکم نمیشود.»
گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ برای آنهایی که از ابتدای پیروزی انقلاب تا شهریور 1360 در مسئولیتهای کلیدی دستگاه قضایی کشور حضور داشتند، آیتالله «علی قدوسی»، دادستان کل انقلاب، تجسم مسئول تراز نظام اسلامی بود؛ مسئول دغدغهمندی که بیتالمال را خطقرمز مدیریتش قرار داده بود و با هیچ مجوزی، به خود و خانوادهاش، اجازه شریکشدن در این امانت را نمیداد. برای آقای دادستان کل که از خودش میگذشت اما از حق مردم، هرگز، حتی مراعات حقوق زندانیانی که از همهجا مانده و از همهجا رانده بودند، یک واجب غیر قابل ترک بود. اینطور است که بعد از 4 دهه، هنوز بعضی یادگارهایش در دستگاه قضایی کشور، برای زندانیان گرهگشاست. در چهل و سومین سالگرد شهید آیتالله «علی قدوسی»، مرور خاطرات همسرش، خالیازلطف نیست. با خردهروایتهایی از آقای دادستان کل همراه باشید که اولین و آخرین پارتیبازیاش برای پسرش، تاریخی شد. *شهید آیتالله «علی قدوسی» (نفر سمت راست)
مسئولی که همیشه به خانوادهاش میگفت «نه»! «بعد از حکم دادستانی کل آقای قدوسی که آمدیم تهران، جا و مکانی نداشتیم. بعضی از اطرافیان ایشان پیشنهاد میکردند که برویم از خانههای مصادرهشده استفاده کنیم اما آقای قدوسی با قاطعیت در جوابشان گفت: ابداً. اگر شده در کوچه بمانم، در خانه مصادرهای نمیروم. اصرار که کردند، گفت: بگذارید جنازهام را از منزل مصادرهای بیرون نیاورند. خلاصه آنقدر گشت تا یک خانه برای اجاره پیدا کرد.»
گنجینه خاطرات حاجیه خانم «نجم السادات طباطبایی»، همسر شهید قدوسی، پر است از مصداقهای دقت و حساسیت او نسبت به بیتالمالی که امانت بود در دستش: «دوران خدمتش در دادستانی انقلاب، فقط از این نظر که هیچ حقوقی دریافت نمیکرد، خاص نبود. علاوهبرآن، استفاده از امکانات و امتیازات را هم برای خانوادهاش ممنوع کرده بود. آنقدر نسبت به بیتالمال، حساس بود که از چای و غذای محل کارش استفاده نمیکرد! با اینکه ناراحتی کبد داشت، بعد از چند لقمه صبحانهای که در خانه میخورد، دیگر لب به چیزی نمیزد تا ساعت سه بعدازظهر که برای ناهار برمیگشت خانه. آقای قدوسی باتوجهبه مسئولیت حساسی که داشت، با خودروی اداره برای انجام کارها تردد میکرد. اما وقتی میگفتم: حالا که شما ماشین زیر پایتان است، خریدهای خانه را هم انجام بدهید، هیچوقت قبول نمیکرد. میگفت: با خودروی خدمت، نمیشود خریدهای خانه را انجام داد.» *(آیت الله حاج ملا احمد قدوسی، پدر شهید آیت الله علی قدوسی)
مردی که در خیابانهای غصبی، پا نمیگذاشت! میگویند پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش مخوانش پسر. حکایت آیتالله علی قدوسی در مراقبت از بیتالمال و رعایت حقالناس، همین بود؛ پا گذاشته بود جای پای پدرش. همسر شهید قدوسی در این باره میگوید: «وقتی با آقای قدوسی ازدواج کردم، نقلهای عجیبی درباره پدرشان شنیدم. مثلاً میگفتند آقای قدوسی بزرگ که از علمای برجسته زمان خودش و مرجع مردم نهاوند بود، از وقتی که پهلوی آمده بود، در خیابانهای نهاوند پا نگذاشته بود. هرکجا میخواست برود، از کوچه پسکوچه میرفت تا گذرش به خیابان نیفتد. علت را که میپرسند، میگوید: این خیابانها، غصبی است. زمینش متعلق به مردم بود. پهلوی با زور، زمینها را از صاحبانش گرفت و در آنها خیابان کشید. من روی خیابان غصبی راه نمیروم.» *(آیت الله قدوسی در دوران کودکی)
این پسر فُکُلی کجا و حوزه علمیه کجا...! داستان زندگی آیتالله علی قدوسی اما از آن داستانهای پر فراز و نشیبی است که هر فصل آن، حکایت متفاوتی دارد پر از غافلگیریهای بزرگ. میگویند هیچکس فکرش را هم نمیکرد روزی سروکار پسر تهتغاری «آخوند ملا احمد قدوسی»، به حوزه علمیه بیفتد. گرچه قدوسی بزرگ بعد از عمری تحصیل و مجاهدت در حوزه علمیه نجف به درجه اجتهاد رسیده بود و خودش هم چهرههای برجستهای مثل آیتالله بروجردی را پرورش داده بود اما آخرین فرزند او، میانهای با حوزه و عالَم طلبگی نداشت. «علی قدوسی» که یک نوجوان امروزی و بهاصطلاح فُکُلی محسوب میشد، بهجای مکتب و حوزه، در مدارس مدرن تحصیل کرده و تا مقطع دبیرستان هم پیش رفته بود.اما یک اتفاق خاص، مسیر زندگی پسر عزیزکرده خانواده قدوسی را تغییر داد. همسر شهید آیتالله علی قدوسی، آن اتفاق را اینطور روایت میکند: «آقای قدوسی تعریف میکرد: یک روز به مسجدی که پدرم در آن اقامه نماز جماعت میکرد، رفتم. وسط سخنرانی رسیده بودم. ورودم به مسجد، مصادف شد با قسمت خاص صحبتهای سخنران. شنیدم آن خطیب سید داشت میگفت: «دیشب خواب دیدم حضرت پیامبر اکرم(ص) در مجلس پرجمعیتی نشسته بودند. فردی با یک سینی که محتویاتش زیر پارچهای پنهان بود، وارد شد. پیامبر اکرم(ص) پارچه را کنار زدند و عمامهای که در سینی بود را برداشتند و با دست مبارکشان آن را روی سر یک پسر نوجوان گذاشتند.» تا این را گفت، نگاهش به من افتاد. با هیجان گفت: همین بود. همین پسر بود که پیامبر اکرم(ص) روی سرش عمامه گذاشتند...*(آیت الله قدوسی در شروع تحصیلات حوزوی)
خواب تکاندهندهای بود که حسابی فکر مرا به خودش مشغول کرد. مدام از خودم میپرسیدم چه سری در این ماجرای عجیب است؟! اما هرچه بود، آن خواب باعث شد من بزرگترین و عجیبترین تصمیم زندگیام را بگیرم. بعد از چند روز کلنجاررفتن با خودم، پیش پدرم رفتم و گفتم میخواهم درس طلبگی بخوانم»...اینطور بود که علی قدوسی در 15 سالگی به پیشنهاد خودش، برای تحصیل علوم دینی از نهاوند به قم رفت و با اینکه حتی بعضی اعضای خانواده هم امیدی به ماندگاری آن پسر نازپرورده در این مسیر نداشتند، بهتنهایی در غربت دوام آورد و تمام سختیهای تحصیل در حوزه علمیه قم را تا رسیدن به درجه اجتهاد تحمل کرد.*(آیت الله قدوسی در کنار علامه طباطبایی)
چه کسی داماد علامه شود بهتر از شاگرد خاصش؟در میان بزرگانی که طلبه جوان داستان ما در محضرشان شاگردی کرد، دو چهره برجسته، تأثیرات عمیقی بر زندگی او گذاشتند؛ علامه طباطبایی و امام خمینی. علامه، علاقه خاصی به علی قدوسی داشت و معتقد بود وقتی کاری به او میسپارند، حتماً آن را به بهترین شکل انجام میدهد. ارتباط و علاقه این استاد و شاگرد، یک نتیجه شیرین داشت که از زبان نجمالسادات طباطبایی، دختر علامه، خواندنی است: «یک علاقه و احترام متقابل میان پدرم و آقای قدوسی وجود داشت. ایشان سه سال خواستگار من بود اما جواب مشخصی دریافت نمیکرد.مشکلی از جانب آقای قدوسی وجود نداشت چون کاملاً مورد تأیید پدرم بود. مشکل اینجا بود که من، محصل و کمسنوسال بودم. اما آنقدر ایشان و خانوادهاش در خواستگاری اصرار کردند و واسطه فرستادند تا عاقبت پدرم رضایتشان را اعلام کردند. بااینحال، تصمیم نهایی را به خودم واگذار کردند... خطبه عقدمان را پدر آیتالله شبیری زنجانی خواندند؛ در یک مراسم ساده با حضور 2، 3 نفر از خانواده آقای قدوسی که از نهاوند آمده بودند.»
وقتی درِ خانه را زدم، آبگوشت را ترید کن!«هر وقت کسی میگوید میخواهم طلبه شوم، داستان زندگی خودم با آقای قدوسی را برایش تعریف میکنم و میگویم: حواست را جمع کن. ببین تحمل یک زندگی با این سختیها را داری؟ طلبه واقعی، سالها باید تمام زندگیاش را وقف درس کند. اگر اینقدر پشتکار و صبر نداری، وارد این عرصه نشو و این لباس را خراب نکن!» حاجیه خانم طباطبایی با این مقدمه، دستمان را میگیرد و میبرد به حال و هوای زندگی مشترکش با شهید آیتالله قدوسی و میگوید: «میتوانم بگویم خودش را برای درس و حوزه، میکشت! چون از وقتی ازدواج کردیم، 15 سال شب و روز درس میخواند. بعد از نماز صبح، من سماور زغالی را روشن و صبحانه را آماده میکردم. آقای قدوسی هم از سر کوچه نان تازه میگرفت. اما کل صبحانه خوردنش، میشد چند لقمه نصفه و نیمه. با عجله میرفت تا خودش را به جلسات درس حوزه برساند و ساعت حدود یک ظهر بود که برای ناهار برمیگشت.
همه زندگیاش مثل ساعت، برنامهریزی داشت. همیشه میگفت: ظهر، وقتی من کلید میاندازم و درِ خانه را باز میکنم، اگر غذا آبگوشت است، تریدش کن. اگر هم چیز دیگری است، بکش در بشقاب تا سرد شود که من بتوانم تندی بخورم!... تمام دغدغهاش این بود که از زمان کمی که داشت، بهترین استفاده را ببرد. بعد از ناهار، حدود یک ساعت استراحت میکرد و بعد، دوباره برمیگشت حوزه برای جلسات درس نوبت بعدازظهر. بعد از نماز مغرب و عشا هم که برمیگشت، تازه شروع ماجرا بود چون شبها هم، 6 ساعت مطالعه داشت و درسهای روز را مرور میکرد! و 15 سال، زندگی ما به همین منوال گذشت.»
تاریخ : دوشنبه 03/6/19 | 6:56 عصر | نویسنده : مرتضی | نظر
، و یارانش در هویزه شهید شد.
خبر شهادت محمدحسن را خود آقای قدوسی به من داد و گفت: هرکس آمد و گریه کرد، برای خودش گریه میکند. حواست باشد تو برای چیزی که در راه خدا دادهای، جزعوفزع نکنی. ام وهب در کربلا را یادت هست؟ مثل او باش.» حاج خانم مکثی میکند و در ادامه از یک اتفاق عجیب میگوید: «هیچکدام از شهدای هویزه، پیکر نداشتند. سال 61 که دشت هویزه، آزاد و عملیات تفحص پیکر شهدا شروع شد، فقط بعضی نشانهها از شهدای هویزه، دل خانوادههایشان را گرم کرد. مثلاً پیکر حسین علمالهدی را از قرآن کوچک همراهش و محمدحسن ما را از روی نامهای که در جیب لباسش بود، شناسایی کردند. آن نامه، همان دستخطی بود که آقای قدوسی آن شب برای اعزام اضطراری محمدحسن به اهواز با هواپیمای جنگی نوشته بود»... *(شهید آیت الله قدوسی(انتهای تصویر) همراه شهید آیت الله بهشتی)
رفیق! منو جا گذاشتی... اما فراق پدر و پسر، خیلی طولانی نشد. در این میان فقط، داغ دیگری بر دل پدر نشست. انفجار حزب جمهوری و شهادت آیتالله بهشتی، همان تیر خلاصی بود که باعث شد آیتالله قدوسی، دل از دنیا بکند. همسر شهید قدوسی با اشاره به رفاقت قدیمی آیتالله قدوسی و شهید بهشتی میگوید: «بعد از شهادت آقای بهشتی، کار آقای قدوسی شده بود حسرت خوردن. مدام با ناراحتی با شهید بهشتی حرف میزد و میگفت: قرارمون این نبود... از هر خیابانی عبور میکردیم که عکس شهید بهشتی را نصب کرده بودند، میگفت: رفیق! ببین چطور منو جا گذاشتی و رفتی...»
قاطعیت آیتالله قدوسی که منجر به شناسایی پایگاههای گروهکهای ضدانقلاب و متلاشیشدن گروهک فرقان شده بود، باعث شد گروهک منافقین، کینه این مرد قاطع انقلابی را به دل بگیرند و چند بار به جانش سوءقصد کنند. عاقبت هم، دادستان کل انقلاب اسلامی به دست همین گروهک تروریستی به آرزویش رسید. آیتالله علی قدوسی در روز 14 شهریور سال 60 در اثر انفجار بمبی در ساختمان دادستانی، به شهادت رسید و پیکرش بعد از انتقال به قم، در حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) به خاک سپرده شد. پایان پیام/ #شهید_آیت_الله_علی_قدوسی #دادستان_کل_انقلاب_اسلامی #پارتی_بازی #امام_خمینی #علامه_طباطبایی #هویزه #شهید_حسین_علم_الهدی #شهید_محمدحسن_قدوسی #گروهک_فرقان #گروهک_منافقین #ملاقات_شرعیماجرای اولین و آخرین پارتیبازی آقای دادستان برای پسرش!
«اگر شده در کوچه بمانم،در خانه مصادرهای نمیروم.»این را دادستان کل انقلاب اسلامی در مقابل پیشنهاد اطرافیان گفته بود،وقتی که بعد از حکم امام،از قم به تهران کوچ کرده بودند. دیگر همه میدانستند خطقرمزش،بیتالمال و حقالناس است؛بعد از توقیف مشروبات الکلی،تاکید میکرد شیشهها به صاحبانش برگردانده شود!میگفت:«مشروب الکلی،حرام است و میتوان آن را از بین برد ولی شیشهها شامل این حکم نمیشود.»
گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ برای آنهایی که از ابتدای پیروزی انقلاب تا شهریور 1360 در مسئولیتهای کلیدی دستگاه قضایی کشور حضور داشتند، آیتالله «علی قدوسی»، دادستان کل انقلاب، تجسم مسئول تراز نظام اسلامی بود؛ مسئول دغدغهمندی که بیتالمال را خطقرمز مدیریتش قرار داده بود و با هیچ مجوزی، به خود و خانوادهاش، اجازه شریکشدن در این امانت را نمیداد. برای آقای دادستان کل که از خودش میگذشت اما از حق مردم، هرگز، حتی مراعات حقوق زندانیانی که از همهجا مانده و از همهجا رانده بودند، یک واجب غیر قابل ترک بود. اینطور است که بعد از 4 دهه، هنوز بعضی یادگارهایش در دستگاه قضایی کشور، برای زندانیان گرهگشاست. در چهل و سومین سالگرد شهید آیتالله «علی قدوسی»، مرور خاطرات همسرش، خالیازلطف نیست. با خردهروایتهایی از آقای دادستان کل همراه باشید که اولین و آخرین پارتیبازیاش برای پسرش، تاریخی شد. *شهید آیتالله «علی قدوسی» (نفر سمت راست)
مسئولی که همیشه به خانوادهاش میگفت «نه»! «بعد از حکم دادستانی کل آقای قدوسی که آمدیم تهران، جا و مکانی نداشتیم. بعضی از اطرافیان ایشان پیشنهاد میکردند که برویم از خانههای مصادرهشده استفاده کنیم اما آقای قدوسی با قاطعیت در جوابشان گفت: ابداً. اگر شده در کوچه بمانم، در خانه مصادرهای نمیروم. اصرار که کردند، گفت: بگذارید جنازهام را از منزل مصادرهای بیرون نیاورند. خلاصه آنقدر گشت تا یک خانه برای اجاره پیدا کرد.»
گنجینه خاطرات حاجیه خانم «نجم السادات طباطبایی»، همسر شهید قدوسی، پر است از مصداقهای دقت و حساسیت او نسبت به بیتالمالی که امانت بود در دستش: «دوران خدمتش در دادستانی انقلاب، فقط از این نظر که هیچ حقوقی دریافت نمیکرد، خاص نبود. علاوهبرآن، استفاده از امکانات و امتیازات را هم برای خانوادهاش ممنوع کرده بود. آنقدر نسبت به بیتالمال، حساس بود که از چای و غذای محل کارش استفاده نمیکرد! با اینکه ناراحتی کبد داشت، بعد از چند لقمه صبحانهای که در خانه میخورد، دیگر لب به چیزی نمیزد تا ساعت سه بعدازظهر که برای ناهار برمیگشت خانه. آقای قدوسی باتوجهبه مسئولیت حساسی که داشت، با خودروی اداره برای انجام کارها تردد میکرد. اما وقتی میگفتم: حالا که شما ماشین زیر پایتان است، خریدهای خانه را هم انجام بدهید، هیچوقت قبول نمیکرد. میگفت: با خودروی خدمت، نمیشود خریدهای خانه را انجام داد.» *(آیت الله حاج ملا احمد قدوسی، پدر شهید آیت الله علی قدوسی)
مردی که در خیابانهای غصبی، پا نمیگذاشت! میگویند پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش مخوانش پسر. حکایت آیتالله علی قدوسی در مراقبت از بیتالمال و رعایت حقالناس، همین بود؛ پا گذاشته بود جای پای پدرش. همسر شهید قدوسی در این باره میگوید: «وقتی با آقای قدوسی ازدواج کردم، نقلهای عجیبی درباره پدرشان شنیدم. مثلاً میگفتند آقای قدوسی بزرگ که از علمای برجسته زمان خودش و مرجع مردم نهاوند بود، از وقتی که پهلوی آمده بود، در خیابانهای نهاوند پا نگذاشته بود. هرکجا میخواست برود، از کوچه پسکوچه میرفت تا گذرش به خیابان نیفتد. علت را که میپرسند، میگوید: این خیابانها، غصبی است. زمینش متعلق به مردم بود. پهلوی با زور، زمینها را از صاحبانش گرفت و در آنها خیابان کشید. من روی خیابان غصبی راه نمیروم.» *(آیت الله قدوسی در دوران کودکی)
این پسر فُکُلی کجا و حوزه علمیه کجا...! داستان زندگی آیتالله علی قدوسی اما از آن داستانهای پر فراز و نشیبی است که هر فصل آن، حکایت متفاوتی دارد پر از غافلگیریهای بزرگ. میگویند هیچکس فکرش را هم نمیکرد روزی سروکار پسر تهتغاری «آخوند ملا احمد قدوسی»، به حوزه علمیه بیفتد. گرچه قدوسی بزرگ بعد از عمری تحصیل و مجاهدت در حوزه علمیه نجف به درجه اجتهاد رسیده بود و خودش هم چهرههای برجستهای مثل آیتالله بروجردی را پرورش داده بود اما آخرین فرزند او، میانهای با حوزه و عالَم طلبگی نداشت. «علی قدوسی» که یک نوجوان امروزی و بهاصطلاح فُکُلی محسوب میشد، بهجای مکتب و حوزه، در مدارس مدرن تحصیل کرده و تا مقطع دبیرستان هم پیش رفته بود.اما یک اتفاق خاص، مسیر زندگی پسر عزیزکرده خانواده قدوسی را تغییر داد. همسر شهید آیتالله علی قدوسی، آن اتفاق را اینطور روایت میکند: «آقای قدوسی تعریف میکرد: یک روز به مسجدی که پدرم در آن اقامه نماز جماعت میکرد، رفتم. وسط سخنرانی رسیده بودم. ورودم به مسجد، مصادف شد با قسمت خاص صحبتهای سخنران. شنیدم آن خطیب سید داشت میگفت: «دیشب خواب دیدم حضرت پیامبر اکرم(ص) در مجلس پرجمعیتی نشسته بودند. فردی با یک سینی که محتویاتش زیر پارچهای پنهان بود، وارد شد. پیامبر اکرم(ص) پارچه را کنار زدند و عمامهای که در سینی بود را برداشتند و با دست مبارکشان آن را روی سر یک پسر نوجوان گذاشتند.» تا این را گفت، نگاهش به من افتاد. با هیجان گفت: همین بود. همین پسر بود که پیامبر اکرم(ص) روی سرش عمامه گذاشتند...*(آیت الله قدوسی در شروع تحصیلات حوزوی)
خواب تکاندهندهای بود که حسابی فکر مرا به خودش مشغول کرد. مدام از خودم میپرسیدم چه سری در این ماجرای عجیب است؟! اما هرچه بود، آن خواب باعث شد من بزرگترین و عجیبترین تصمیم زندگیام را بگیرم. بعد از چند روز کلنجاررفتن با خودم، پیش پدرم رفتم و گفتم میخواهم درس طلبگی بخوانم»...اینطور بود که علی قدوسی در 15 سالگی به پیشنهاد خودش، برای تحصیل علوم دینی از نهاوند به قم رفت و با اینکه حتی بعضی اعضای خانواده هم امیدی به ماندگاری آن پسر نازپرورده در این مسیر نداشتند، بهتنهایی در غربت دوام آورد و تمام سختیهای تحصیل در حوزه علمیه قم را تا رسیدن به درجه اجتهاد تحمل کرد.*(آیت الله قدوسی در کنار علامه طباطبایی)
چه کسی داماد علامه شود بهتر از شاگرد خاصش؟در میان بزرگانی که طلبه جوان داستان ما در محضرشان شاگردی کرد، دو چهره برجسته، تأثیرات عمیقی بر زندگی او گذاشتند؛ علامه طباطبایی و امام خمینی. علامه، علاقه خاصی به علی قدوسی داشت و معتقد بود وقتی کاری به او میسپارند، حتماً آن را به بهترین شکل انجام میدهد. ارتباط و علاقه این استاد و شاگرد، یک نتیجه شیرین داشت که از زبان نجمالسادات طباطبایی، دختر علامه، خواندنی است: «یک علاقه و احترام متقابل میان پدرم و آقای قدوسی وجود داشت. ایشان سه سال خواستگار من بود اما جواب مشخصی دریافت نمیکرد.مشکلی از جانب آقای قدوسی وجود نداشت چون کاملاً مورد تأیید پدرم بود. مشکل اینجا بود که من، محصل و کمسنوسال بودم. اما آنقدر ایشان و خانوادهاش در خواستگاری اصرار کردند و واسطه فرستادند تا عاقبت پدرم رضایتشان را اعلام کردند. بااینحال، تصمیم نهایی را به خودم واگذار کردند... خطبه عقدمان را پدر آیتالله شبیری زنجانی خواندند؛ در یک مراسم ساده با حضور 2، 3 نفر از خانواده آقای قدوسی که از نهاوند آمده بودند.»
وقتی درِ خانه را زدم، آبگوشت را ترید کن!«هر وقت کسی میگوید میخواهم طلبه شوم، داستان زندگی خودم با آقای قدوسی را برایش تعریف میکنم و میگویم: حواست را جمع کن. ببین تحمل یک زندگی با این سختیها را داری؟ طلبه واقعی، سالها باید تمام زندگیاش را وقف درس کند. اگر اینقدر پشتکار و صبر نداری، وارد این عرصه نشو و این لباس را خراب نکن!» حاجیه خانم طباطبایی با این مقدمه، دستمان را میگیرد و میبرد به حال و هوای زندگی مشترکش با شهید آیتالله قدوسی و میگوید: «میتوانم بگویم خودش را برای درس و حوزه، میکشت! چون از وقتی ازدواج کردیم، 15 سال شب و روز درس میخواند. بعد از نماز صبح، من سماور زغالی را روشن و صبحانه را آماده میکردم. آقای قدوسی هم از سر کوچه نان تازه میگرفت. اما کل صبحانه خوردنش، میشد چند لقمه نصفه و نیمه. با عجله میرفت تا خودش را به جلسات درس حوزه برساند و ساعت حدود یک ظهر بود که برای ناهار برمیگشت.
همه زندگیاش مثل ساعت، برنامهریزی داشت. همیشه میگفت: ظهر، وقتی من کلید میاندازم و درِ خانه را باز میکنم، اگر غذا آبگوشت است، تریدش کن. اگر هم چیز دیگری است، بکش در بشقاب تا سرد شود که من بتوانم تندی بخورم!... تمام دغدغهاش این بود که از زمان کمی که داشت، بهترین استفاده را ببرد. بعد از ناهار، حدود یک ساعت استراحت میکرد و بعد، دوباره برمیگشت حوزه برای جلسات درس نوبت بعدازظهر. بعد از نماز مغرب و عشا هم که برمیگشت، تازه شروع ماجرا بود چون شبها هم، 6 ساعت مطالعه داشت و درسهای روز را مرور میکرد! و 15 سال، زندگی ما به همین منوال گذشت.»
تاریخ : دوشنبه 03/6/19 | 6:56 عصر | نویسنده : مرتضی | نظر
وقتی ظلمستیزی، از پدر به پسر میرسد ««محمدحسن»، فرزند اولمان، خیلی زود در فعالیتهای انقلابی، پا جای پای پدرش گذاشت. درسش خوب بود؛ آنقدر که در دوره دبیرستان، زبان عربی و انگلیسیاش، کامل بود. از همین توانایی هم، در جهت اهداف انقلابی استفاده میکرد. مثلاً تابستانها که به مشهد میرفتیم، محمدحسن میرفت با زائران خارجی و گردشگرها دوست میشد. آنها را به مراکز دیدنی شهر میبرد و لابهلای صحبت درباره تاریخچه مکانهای تاریخی و گردشگری مشهد، به زبان انگلیسی برای آنها از واقعیتهای مملکت و ظلم شاه و رژیم پهلوی میگفت. *(شهید «محمدحسن قدوسی»)
قبولی در رشته زبان انگلیسی در دانشگاه فردوسی باعث شد فعالیتهای انقلابی محمدحسن در مشهد جدیتر شود تا جایی که تابستان سال 57 در تظاهرات از ناحیه دست چپ بهشدت مجروح شد. بعد از پیروزی انقلاب هم، وارد جهاد سازندگی شد و بیشتر وقتش را برای خدمت به مردم مناطق محروم میگذراند. اما جنگ که جدی شد، دیگر اینجا نماند. رفت جبهه جنوب، پیش حسین علمالهدی، همدانشگاهیاش در مشهد.»*(آیت الله قدوسی در کنار رزمندگان در دوران دفاع مقدس)
ماجرای اولین و آخرین پارتیبازی آقای دادستان برای پسرش...اما پسر آقای دادستان کل را چه به جبهه جنگ؟ مسئول ردهبالای مملکت، با حضور فرزند ارشدش در خط مقدم، مخالفت نکرد؟ صحبتهای همسر شهید قدوسی، پاسخ قاطعی میدهد به سؤالهایی از این دست: «آقای قدوسی که خودش تمام عمر در حال مبارزه بود، هیچ مخالفتی با جبهه رفتن پسرش نداشت. محمدحسن رفت و بعد از 2 ماه برگشت. گفت: بچهها را آوردهایم دیدار امام. گفتهاند جز این آرزویی ندارند... رفتند جماران و چند ساعت بعد برگشت. بچهها بهزور از اتوبوس پیادهاش کرده و گفته بودند بعد از دو ماه باید بروی خانه تا مادرت از دلتنگی دربیاید. آمد اما چه آمدنی! مدام با حسرتی عمیق میگفت: میدونم عملیات در پیشه. حالا من از عملیات جا میمونم...آنقدر گفت تا عاقبت آقای قدوسی گفت: دلت میخواد به عملیات برسی؟ باشه، امشب میفرستمت بری... و شروع به پیگیری کرد. با هماهنگیهایی که آقای قدوسی انجام داد، آن شب محمدحسن با هواپیمای جنگی همراه نیروهایی که عازم منطقه بودند، به طرف اهواز پرواز کرد و خودش را به عملیات نصر رساند. در همان عملیات هم در روز 16 دی سال 59 همراه حسین علمالهدی و
تاریخ : دوشنبه 03/6/19 | 6:39 عصر | نویسنده : مرتضی | نظر
نابودی جنگل برای یک مشت زغال
استفاده از چوب جنگل برای درست کردن زغال، باعث میشود سالانه مقدار زیادی از جنگلهای باارزش کشور ازدست برود.
به گزارش گروه محیط زیست خبرگزاری فارس، استفاده از زغال از زمان های بسیار دور برای موارد بسیاری توسط مردم در سراسر جهان انجام می شده است اما . یکی از راههای به دست آوردن زغال ، استفاده از شاخهها و تنههای درختان ، و سوزاندن آنها است. درختان با ارزشی چون بلوط، سپیدار، زبانگنجشک ، انواع مرکبات چون لیمو، پرتقال، نارنج و … .بیشترین استفاده از زغال در کشورمان، تأمین زغال قلیان و پخت و پز و کباب است. البته با توجه به ممنوعیت تولید زغال از چوبآلات جنگلی، هرچه زغال جنگلی در بازار باشد، قاچاق محسوب میشود اما این روزها بهراحتی زغالهای قاچاق را با قیمتهایی کمتر از زغالهای باغی که مخصوص قلیان است، در بازارها میتوان یافت. بستهبندیهای شیکتر که در جعبههای مقوایی انجام میشود، مختص به زغال قلیان است و عرضه فلهای هم مربوط به زغالهای جنگلی است که برای تولید کباب از آن استفاده میشود. زغال سکهای، زغال مکعبی، زغال مرکبات و... نامهایی است که در بازار بر محصولاتی گذاشتهاند که روزگاری جزئی از یک باغ یا جنگل بودهاند و حالا به کربن خالص تبدیل شدهاند. این نامها فقط به کار جلب مشتری بیشتر میآید. مراکز تولید زغال قاچاق و غیرقاچاق در حاشیه جنگلهای هیرکانی یا زاگرس متمرکز هستند. در حالی که تولید زغال جنگلی با توجه به قوانین موجود ممنوع بوده و فعالیتی قاچاق محسوب میشود،کورههای زغالگیری غرب کشور علاوه بر سنتیبودن، فاقد مجوز هستند بنابراین زغالگیران غرب کشور هم نمیتوانند به دلیل ممنوعیت در حمل زغال، محصول خود را حتی به استانهای مجاور بفرستند اما گویا محصولی که آنها در این کورههای غیرمجاز تولید میکنند به همهجا میرود.
زغال قاچاق سرمایه رایگانی است که از جنگل به دست میآید هیچ آمار رسمی از تعداد کورههای فعال برای تولید زغال وجود ندارد. براساس تخمینها بیش از 300 کوره فعال (در جنگلهای شمالی که تعداد نیروهای حفاظتی آنها بیش از جنگلهای زاگرس است) وجود دارد، ولی فقط به اندازه انگشتان دو دست، کوره مجوزدار در 3 استان شمالی گزارش شده است. در زاگرس کورهها اصلاً شبیه شمال نیست. زغالگیران چوب بلوط را داخل بشکههای فلزی میسوزانند یا اینکه گودالی به اندازه یک قبر حفر کرده و درختان بلوط را خرد و داخل این گودالها تبدیل به زغال میکنند. بدیهی است کورههایی با این مشخصات، بهسرعت احداث میشوند و میتوانند محصول قاچاق را بهسرعت راهی بازار کنند. از هر کورهای را که اندازه قبر است، 5 تا 7 گونی در ماه بیرون میآید.درختانی چون بلوط بخصوص در جنگلهای زاگرس، دارای ارزش بسیاری برای محیط زیست منطقه هستند، بنابراین برای حفاظت از آنها ، قطع و استفاده از آنها ممنوع است، اما با این وجود، هنوز هم قاچاق چوب این درختان برای تهیه زغال، به میزان زیادی انجام میگیرد. امید مهرابی فعال محیط زیست به خبرنگار خبرگزاری فارس گفت : تقریباً به اندازه یک پیکانوانت، یعنی حدود 300 تا 400 کیلوگرم چوب هیزمی در یک کوره ریخته میشود، اگر هیزم مغزدار باشد و پوسیده نباشد، زغال بیشتری به دست میآید، اما اگر چوب پوسیده باشد، زغال ریز و بهدردنخور تولید میشود.
وی ادامه میدهد: بسیاری از موارد به صورت پنهانی و عمدی این درختان سوزانده میشوند، تا بتوان از آنها زغال تهیه کرد. چوب درختان بلوطی را که با تبر قطع شده است، به قطعات یک متر و 20 سانتیمتری تبدیل میشود و داخل گودالی که در زمین حفر شده گذاشته میشود، روی آن نفت ریخته و صبر میکنند که آتش به انتهای گودال برسد. بعد روی گودال را با فلز مسدود کرده و خاک ریخته؛ بهنحویکه هیچ حفرهای وجود نداشته باشد و داخل کوره هوا نرود، زیرا اگر کوره هوا بکشد، چوبها خاکستر میشوند. بعد از 3 روز که آتش خاموش شد، در کوره را بازکرده و زغالها را خارج میکنند قطعات درشتتر را برای قلیان جدا و ریزترها را برای کبابیها استفاده میشود. مهرابی افزود: طبق آمار در ر بهمن ماه سال گذشته روزانه در کشورمان فقط برای مصرف قلیان 3 هزار تن زغال مصرف میشود که برای تهیه این مقدار زغال باید 9 هزار درخت قطع شود. روزانه 9 هزار درخت بر سر قلیانها دود میشوند و به آسمان میروند. دو برابر این مقدار نیز به عنوان زغال کبابی مصرف میشود. به این ترتیب، روزی 27 هزار اصله درخت به عنوان زغال کبابی و زغال قلیان میسوزد و خاکستر میشود. به طور متوسط هر هکتار جنگل حدود 200 درخت دارد یعنی روزانه چیزی حدود 136 هکتار و سالانه 50 هزار هکتار جنگل به صورت زغال در کشور ما از بین میرود.
گفتنی است طبق ماده 48 قانون حفاظت و بهرهبرداری از جنگلها و مراتع مصوب 25-5-1346، حمل چوب و هیزم و زغال حاصل از درختان جنگلی، در تمام کشور به استثنا داخل شهرها آن هم بدون مجور از جنگلبانی، ممنوع است و جرم تلقی می شود .بر اساس ماده 1 اصلاحی 19-11-1373 نیز هرکس در مورد مالی که موضوع دولتی بوده ، جرم قاچاق انجام دهد، علاوه بر رد مال و در صورت نبود مال رد بهای آن ، بر حسب مورد و با توجه به شرایط و دفعات ، به پرداخت جریمه نقدی تا حداکثر 5 برابر معادل قیمت مورد قاچاق ، و تا 74 ضربه شلاق ، و در مورد اموال ممنوعالورود و ممنوع الصدور ، و کالاهای انحصاری ، به حبس تعزیری تا 2 سال محکوم خواهد شد.مهمترین مادهای که در ارتباط با آتش زدن عمدی جنگلها میتوان به آن استناد کرد ماده 47 قانون حفاظت و بهرهبرداری از جنگلها و مراتع است که مجازات سنگینی را برای این جرم تعیین کرده است.به موجب این ماده قانونی، هرکس در جنگل عمداً آتشسوزی ایجاد کند به حبس مجرد از 3 تا 10 سال محکوم خواهد شد و در صورتی که مرتکب، مأمور جنگلبانی باشد به حداکثر مجازات مذکور محکوم میشود.ماده 45 قانون مذکور نیز میگوید: آتش زدن نباتات در مزارع و باغات داخل یا مجاور جنگل بدون اجازه و نظارت مأموران جنگلبانی ممنوع است. در صورتی که در نتیجه بیمبالاتی، حریق در جنگل ایجاد شود مرتکب به حبس تأدیبی از دو ماه تا یک سال محکوم خواهد شد.بر اساس ماده 46، هر کس مبادرت به کت زدن یا روشن کردن آتش در تنه درخت جنگلی نماید به حبس تأدیبی از 3 ماه تا یک سال و برای هر درخت کهکت یا پی زده و یا در آن آتش روشن کرده باشد به پرداخت جریمه نقدی از یکصد ریال تا یک هزار ریال محکوم خواهد شد.
از آنجایی که جنگالها منابع ملی بوده و در اختیار دولت قرار دارند، در صورت حمل چوب و زغال بدون پروانه مربوطه، متخلف شامل قانون ذکر شده میشود.پایان پیام/ گ خ#جنگل#زغال#سوختن#کوره#امید_مهرابی#محیطزیست#جریمه
تاریخ : شنبه 03/6/17 | 10:34 صبح | نویسنده : مرتضی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.