سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت 

 

پادشاهی دختر زیبایی داشت و شرط گذاشته و گفته بود: که دخترم را به کسی میدهم که بتواند با شنا از استخر پر از تمساح من عبور کند جوانان بسیاری از دختر صرف نظر کردند و بسیاری هم در این راه کشته شدند تنها یک جوان مانده بود که ادعا میکرد که از شهری آمده که مردمش از هیچ قدرتی نمیترسند جوان شجاعانه به آب زد. باتمساح ها جنگید و سالم از آب بیرون آمد. پادشاه مبهوت شده بود و می خواست دست دخترش را به دست آن جوان بسپارد که او دستش را کشید و به پادشاه گفت: دخترت باشه واسه خودت. من فقط اومدم ثابت کنم بچه ساگنوام

پادشاه  اشک تو چشاش حلقه بست و با بغض گفت: الان گردو کیلویی چنده !!؟

 

پسرک گفت:

هنوز کرکن... !??




تاریخ : دوشنبه 00/3/17 | 6:5 عصر | نویسنده : مرتضی | نظر


  • paper | خرید لینک | اخبار
  • خرید Reports | مقاله سورس باز نیو