این خانِ شجاع، نماد «غیرت دینی» بختیاریهاست/ آخرین جمله علیمردان خان به مامور اعدام چه بود؟
حالا همه چیز برای یک قیام آماده شده است، نیروهایش را فرا میخواند؛ در گام اول بدون مقاومت چشمگیری نیروهای حکومت در دهکرد (شهرکرد فعلی) را با همراهی خود مردم دهکرد تسلیم میکند؛ هدف بعدی اصفهان و بعد هم تهران است.

گروه چهارمحال و بختیاری| علیمردان؛ خانِ جوانِ بختیاری در دوره معاصر است که غیرت دینیاش باعث شد تا وی به عنوان یک چهره تاریخ ساز ظاهر شود؛ جوانی که همین غیرت دینیاش سلاح به دستش میدهد تا در سن 18 یا 19 سالگی، مانند یک سردار رشید و رزمآموخته، در ماجرای فتح تهران در سال 1288 نقشآفرینی کند؛ همین جوان در اوج جوانی برای مبارزه با رضاشاه قد علم کند و آنچنان تشت رسوایی این شاه پهلوی را بر زمین بکوبد که حتی سانسورهای چند دهساله دوران پهلوی اول و دوم هم نتواند، جبران این خسارت کند.
علیمردان خان کیست؟
مادرش بیبی مریم، پدربزرگش حسینقلی خان ایلخانی و سه دایی معروفش به نامهای علیقلی خان (سردار اسعد)، نجفقلی خان صمصام السلطنه و اسفندیارخان نام دارند. پدر این خان جوان بختیاری، علیقلی خان نام دارد که در دوران کودکی علیمردان فوت شده و علیمردان تحت نظر مادرش بیبی مریم آموزههای دینی و رزمی را میآموزد.
شجرهنامه مادری علیمردان خان
علیمردان، معروف به شیرعلیمردان، در سال 1271 به دنیا آمد و هیچ اثری از وی در تاریخ معاصر و در کتب تاریخی وجود ندارد جز اینکه وی در فتح تهران حضور مستمر داشته و دیگر اینکه در سال 1308 برای مبارزه آشکار با رضاخان قد علم میکند.
فقر محتوایی در خصوص جزییات قهرمان بختیاری
شاید دلیل اینکه محتوای کمی در خصوص این خان بختیاری در دست میباشد را باید در دیکتاتوری و تاثیرگذاری رضاشاه بر تاریخ نویسان جستوجو کرد؛ شاید رضاشاه بعد از اعدام علیمردان دستور داده آثار مرتبط با حماسهسازیهای این قهرمان ملی را هم مانند مزارش، از بین ببرند!
غلامعباس نوروزی در کتاب تاریخ بختیاری در این خصوص نوشته است: بعد از دوران بلوغ تا سال 1302 شمسی که طوایف چهارلنگ از قلمرو بختیاری جدا شدند ما اطلاعی از زندگی علیمردان خان در دست نداریم و تنها می دانیم که در همین سال محمدعلی خان و علیمردان خان به ترتیب به سمت ایلخانی و دیگری به عنوان ایلبگی طوایف چهارلنگ مصدر کار شدند.
اپیزود اول از حماسه شیرعلیمردان
اولین حماسه شیرعلیمردان مربوط به حضورش در ماجرای فتح تهران است؛ علیقلی خان معروف به سردار اسعد، همان دایی علیمردان خان یکی از عناصر اصلی فرماندهی در ماجرای فتح پایتخت قاجاریه محسوب میشود؛ در زیر تصویری را ملاحظه میکنید که نشان میدهد علیمردان خان در این نبردِ پرخطر، حضور داشته است. (اولین نفر نشسته از سمت راست تصویر)
اپیزود دوم
دومین واقعه مهم زندگی علیمردان خان در خصوص مبارزه علنی با رضاشاه و اسبتداد و دیکتاتوری رضا شاه بود؛ در زیر روایت داراب ظفریان استاد تاریخ دانشگاه شهرکرد که در گفتوگو با فارس انجام شده را میخوانید:
برای بررسی قیام علیمردان خان ابتدا باید انگیزهها یا بهتر بگویم زمینههایی که منجر به تصمیم قیام شد را بررسی کنیم و ببینیم ماهیت این قیام سیاسی، فرهنگی و یا قومی بوده و سپس به دستاوردهای آن اشاره کنیم.
قیام علیمردان در زمان پهلوی اول یعنی رضاخان اتفاق افتاده؛ تشدید اختلاف بین خوانین بختیاری و همچنین استبداد رضاشاه و ظلمهای ویژهِ او و نمایندگانش به بختیاریها دو عامل اصلی بودند که علیمردان را برای قیام علیه شاه برانگیخت.
روش اجرای قیام بسیار هوشمندانه بوده و قبل از آغاز قیام علیمردان زمینه را برای قیام فراهم میکند، برای مثال با مکاتبه با سران بختیاری به خصوص خوانین لردگان و سه دهستان و سرکلانتران ضمن ابراز نارضایتی از عملکرد برخی از خوانین منصوب شده از سوی رضاشاه، از آنان برای مشارکت در قیام دعوت میکند.
وی همچنین برای ساماندهی امور یک تشکیلات جدید به نام «هیات اجتماعیه بختیاری» متشکل از خوانین و طوایف 4 و 7 لنگ بختیاری است، پایهگذاری میکند و سپس مسیرهای اصلی دسترسی به نقاط حساس مانند پل شالو را قطع میکند که از طرف نیروهای رضاخان مورد شبیخون قرار نگیرند.
حالا همه چیز برای یک قیام آماده شده است، نیروها را در یک منطقه به نام تنگزی فراخوان میکند و در تیرماه 1308 حرکت را آغاز میکند؛ در گام اول بدون مقاومت چشمگیری نیروهای حکومت در دهکرد (شهرکرد فعلی) را با همراهی خود مردم دهکرد تسلیم میکند.
جمله معروفی از علیمردان روایت شده که خطاب به مردم شهرکرد میگوید،"ما برای اقامه دین قیام کردیم؛ جان از ما، حمایت و پشتیبانی از شما"؛ و اینگونه میتواند بسیاری از مردم را با خود و قیام خود همراه کند.
علیمردان خطاب به مردم شهرکرد میگوید ما برای اقامه دین قیام کردیم؛ جان از ما، حمایت و پشتیبانی از شما
پرچمی که علیمردان خان در دست دارد مزین به عبارات «لااله الا الله» بوده که نشان از نگاه دینی و اعتقادی قیامکنندگان و در راس آن علیمردان خان بود.
علیمردان و همراهانش بعد از شهرکرد به سمت اصفهان حرکت میکنند که در منطقهای بین فرخشهر و سفیددشت با شمارزیادی از نیروهای دولت مواجهه میشود و پس از یک نبرد نابرابر مجبور به عقبنشینی میشود و قیام اینگونه ناتمام میماند.
رضاشاه زیر قولش زد و به اماننامهاش پایبند نشد
علیمردان خان پس از چند ماه بعد از اماننامهای که رضاشاه به او میدهد به تهران خوانده میشود؛ رضاخان که همچنان نسبت به بختیاریها هراس داشت، برخلاف اماننامهاش، خان جوان را به همراه تعدادی دیگر از خوانین بختیاری و قشقایی دستگیر میکند و نهایتا در سال 1313 تعداد محدودی را آزاد، تعدادی را زندانی طویلالمدت میکند و نهایتا علیمردان خان را با تعدادی دیگر از خوانین بختیاری اعدام میکند.
ب
عد از اعدام علیمردان خان به دستور رضاشاه قبرش را هم گمنام قرار میدهند.
نظر بزرگان در خصوص علیمردان خان
رهبر معظم انقلاب در خصوص قیام علیمردان خان میفرمایند: مهم ترین برجستگی علیمردانخان حضور در جنگ بختیاریها در مشروطه نیست - آنوقت یک جوانی بوده، هجده نوزده سال یا بیست سالش بوده - مهمترین کارش مبارزه با رضاخان است که بعد هم دستگیر شد و بعد هم اعدام شد به دست رضاخان؛ و ایستادگی کرد.
«بزرگ علوی» نویسنده معاصر، لحظات آخر زندگی شیرعلیمردان را اینگونه توصیف کرده است: علیمردان خان جامهای زیبا برتن کرده و سر و روی خود را آراسته و با گامهای بلند و استوار و قامتی رسا حلاجوار بدون اینکه ذرهای از ترس به دل راه دهد به قتلگاه نزدیک میشد؛ او میرفت تا شهادت مظلومانه دیگری را برصفحه جنایات رژیم دیکتاتوری رقم زند.
وقتی یکی از دژخیمان میخواست چشمهایش را ببندد، به آرامی دستمال را از دستش گرفت و گفت: پسرم ... بگذار تا این صحنه ی جالب وتماشایی را، من هم در آخرین لحظات حیات به چشم ببینم.
هنگامی که از برابر جوخه اعدام میگذشت با جبینی باز و لبانی پر از خنده با آنها احوالپرسی کرد؛ وقتی یکی از دژخیمان میخواست چشمهایش را ببندد به آرامی دستمال را از دستش گرفت و گفت: پسرم ... بگذار تا این صحنه جالب و تماشایی را که قطعاً مافوقان شما را خوشحال میکند، من هم در آخرین لحظات حیات به چشم ببینم؛ چرا که تاکنون من شیری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال ندیده بودم.
چرا "شهید" علیمردان خان؟
اخیرا رهبر معظم انقلاب کلیدواژه «غیرت دینی» را مطرح کردهاند و در توضیح اهمیتش میفرمایند: "غیرت دینی را حفظ کنید. عامل نجات کشور در بزنگاههای مختلف، غیرت دینی ملّت ایران بوده. غیرت دینی است که تهدیدها را به فرصت تبدیل میکند".
آنچه در تمام ابعاد مختلف قیام علیمردان خان مشهود است همین غیرت دینی و بصیرت بالاست؛ شخصی که تحصیل کرده و اهل مطالعه بوده، از خانوادههای با اصل و نسب و در ابتدای راه زندگی و جوانی بوده، شرایط فرنگ رفتن دارد و کلی امتیاز دیگر؛ ولی تمام این امتیازات و برجستگیها را در مسیر اهدافش و سعادت بشریت به کار میگیرد.
علیمردان، خانِ تاریخسازِ بختیاری دِینش را به کشور و اسلام ادا کرد، ولی یادمان باشد که هنرمندان و نویسندگان، آنطور که حق این شهید است را ادا نکردهاند؛ حتی از نامگذاری یک خیابان به نامش هم دریغ کردیم.
انتهای پیام
خوراکیهایی که از دوره قاجار، ایرانی شدند/ «سیبزمینی» و «گوجه فرنگی» از کجا آمدند؟
سیبزمینی از کی رفت داخل آبگوشت، غذای اصیل ایرانی؟ گوجهفرنگی از کی رفت کنار کبابکوبیده، غذای ملی ایرانیها؟ جواب، «دوره قاجار» است. سیبزمینی و گوجهفرنگی پیش از آن در ایران نبودند و ورودشان به سفره ایرانیها، ماجراها دارد!

گروه تاریخ خبرگزاری فارس ـ امین رحیمی: تا پیش از کشف قاره آمریکا در اواخر قرن پانزدهم میلادی، بسیاری از خوراکیهای معروف امروزی از جمله ذرت، سیبزمینی، گوجهفرنگی، فلفل دلمهای، بادامزمینی، آناناس و کاکائو در کل دنیای آن روزگار یعنی در آسیا و آفریقا و اروپا اصلا وجود نداشتند. پس از کشف سرزمینهای مختلف قاره آمریکا از کانادا تا برزیل و شیلی و مکزیک و... انواع جدیدی از خوراکیها توسط استعمارگران اروپایی بهویژه اسپانیاییها بهتدریج به اروپا و از آنجا به سراسر جهان برده شد و غذاها و ذائقههای جدید شکل گرفت.
برخی از این خوراکیها زودتر به ایران رسیدند و برایمثال ـ درست یا نادرست ـ مشهور است که ذرت در دوره صفویه به ایران وارد شد و البته چون ابتدا توسط حجاج از عربستان به ایران میآمد به آن گندم مکه میگفتند. در این میان گوجهفرنگی و سیبزمینی دیرتر و در دوره قاجار به سفره ایرانیها رسیدند و البته نه به این سادگیها.
اگر چه برای ایرانیهای امروزی تصور دنیای بدون املت و دمیگوجه سخت است، ولی مگر مردم دوره قاجار به این راحتی حاضر میشدند گوجهفرنگی بخورند؟ محصولی فرنگی و مشکوک که شایع بود مسمومیت میآورد!
با ورود انواع گیاهان خوراکی به ایران در دوره ناصری، تنوع مواد اولیه برای آشپزی بیشتر شد
سیبزمینی پشندی
ماجرای ورود سیبزمینی به ایران که بهقول «اعتمادالسلطنه» در دوره قاجار غذای «توانگر و درویش» بود، معمولا اینگونه روایت میشود: «در اوایل قرن شانزدهم میلادی وقتی اسپانیاییها به کشور پرو آمدند سیبزمینی را دیدند و آن را با خود به اسپانیا بردند. سپس این محصول از آنجا به سایر نقاط اروپا برده و در بین مردم آن کشورها رایج و معمول شد. سیبزمینی نخستینبار توسط سرجان مَلکُم در اواسط پادشاهی فتحعلیشاه قاجار به ایران آورده شده، به این دلیل در ابتدا به آن آلوی مَلکُم میگفتند! نخستین محلی در ایران که در آن سیبزمینی کاشته شد، روستای پشند در استان البرز فعلی بوده، به این علت همچنان سیبزمینی پشندی در ایران معروف است».
این روایت احتمالا از خاطره تاریخی اعتمادالسلطنه درباره سیبزمینی برگرفته شده است که به این شرح است: «اگر چه از عهد خاقان مغفور فتحعلیشاه به توسط سرجان مالکم سفیر کمپانی هندوستان مقیم دربار دارالخلافه طهران وارد ایران گردید و در دوران شاه مرحوم محمد شاه قاجار به ترتیب [با تدبیر] حاجی میرزا آقاسی اندک رواجی پذیرفت... امروز از اقوات عمومی[غذای عموم مردم] محسوب است و در هر صنفش و در نزد توانگر و درویش...»
روایت دیگر این است که سیبزمینی از طریق روسیه به آذربایجان ایران و از آنجا به سایر شهرها رسیده است و احتمالا توسط «ویلیام کورمیک» طبیب انگلیسی عباس میرزا به درباریان قاجار معرفی شده و عباس میرزا هم کشت آن را در ایران رواج داده است؛ «عباس میرزا نائبالسلطنه از نخستین افرادی بود که به کشت آن توجه ویژهای کرد و در روزگاری که روسها از کشت این محصول جدید واهمه داشتند شاهزاده خردمند قاجار سیبزمینی میکاشت و از دسترنج خود که در آن زمان نماد تجدد نیز انگاشته میشد هدایایی به مهمانانش میداد... اقدام عباس میرزا بهسرعت فراگیر شد و به غیر از تبریز در خراسان و کرمانشاه نیز سیبزمینی زیر کشت رفت».
کشت سیبزمینی، انقلابی بزرگ در کشاورزی ایران پدید آورد؛ تولید غذای بیشتر و ارزانتر برای گریز از قحطی و گرسنگی
کوکو سیبزمینی اختراع شد!
خیلیها نمیدانند که همین سیبزمینی انقلابی در کشاورزی ایران شد؛ چون ارزش غذایی بالایی داشت و کشت آن راحتتر و محصولش بیشتر بود و بهقول «میرزا یوسف خان مستشارالدوله» در کتاب «تاریخ پیداشدن[پیدایش] سیبزمینی»: «از جمیع حبوبات و بقولات و هر قسم نباتات، بهجهت غذای انسان و حیوان، سیبزمینی بهتر است و باقوتتر و طریق کاشت و عمل آوردن آن هم آسانتر و بیزحمتتر است».
خلاصه اینطوری شد که در ایران کشت سیبزمینی بهتدریج رواج یافت و قوت غالب مردم شد و بعدها معلوم شد: «در هر جایی که زراعت این نبات [گیاه] معمول و متداول شده بلای قحط و مجاعه [گرسنگی] آنجا راه ندارد و هیچیک از حبوبات جای گندم را نمیگیرد، مگر سیبزمینی که قوتش جزئی کمتر از گندم است. پس هرگاه در تمام نقاط ایران زراعتش را چنانچه شایسته است معمول و مجری دارند [اجرا کنند] فواید عمده عاید زارعین و ملاکین خواهد شد».
تا عهد ناصری بالاخره کار به جایی رسید که کوکو سیبزمینی هم اختراع شد و در روزگاری که هنوز بسیاری از مردمان اروپا سیبزمینی نمیخوردند ایرانیها متخصص پخت انواع غذا با سیبزمینی شده بودند و البته جای سیبزمینی در آبگوشت هم محفوظ بود.
اغلب گیاهان خوراکی که در دوره قاجار برای نخستینبار به ایران وارد شدند در نامشان پسوند «فرنگی» دارند؛ از جمله نخودفرنگی و گوجهفرنگی. کشت این محصولات با دانش کشاورزی ایرانیان بهسرعت در سراسر کشور رواج یافت
درباره وجه تسمیه یا همان دلیل نامگذاری سیبزمینی هم این نکته جالب است که چون فرانسویها به این خوارکی جدید سیبِ زمینی (Pomme de terre) میگفتند ایرانیها هم همین واژگان را ترجمه کردند و آن را سیبزمینی نامیدند. ترکزبانان ایران نیز سیبزمینی را «یئر آلما» به معنای سیبِ زمینی یا «کرتوپ» (برگرفته از واژه کرتوفل روسی) مینامند.
ایرانیان با گیاهان خوراکی جدیدی که از اواسط عهد قاجار به ایران وارد شد غذاهای جدید و مطابق با سلیقه و ذائقه ایرانی اختراع کردند
گوجه کبابی هم اختراع شد
مشهور است که بیش از 60 نوع گیاه خوراکی که امروزه مصرفشان متداول است در دوره ناصرالدین قاجار به ایران آمده است؛ از جمله نخود فرنگی و هویج فرنگی و البته گوجهفرنگی. و این گوجهفرنگی داستانش این است: «دوستمحمدخان معیرالممالک [داماد ناصرالدین قاجار] که در آن سال به سفر فرنگ رفته بود در یک پاکت پستی، مقداری بذر گوجهفرنگی ریخت و همراه با دستورالعمل کاشت آن به ایران فرستاد تا در مزرعه باغ فردوس تجریش که بخشی از آن را در تملک داشت، کاشتهشود...
دوستمحمدخان خیلی اهل گُل و گیاه بود و در مسافرت به اروپا و دیگر نقاط، هرجا بذری پیدا میکرد به ایران میآورد یا میفرستاد. فرستادن بذر گوجهفرنگی به ایران شروعی برای کاشت این محصول بود. دوستعلیخان، پسر دوستمحمدخان بعدها روایت کرد که بعد از کاشتن گیاه مذکور و رشد خوب آن در مزرعه باغ فردوس، بیشتر افرادی که با این محصول جدید مواجه میشدند نگاه مثبتی به آن نداشتند و عموماً فکر میکردند که خوردن گوجهفرنگی که در آن زمان به آن بادمجان فرنگی یا بادمجان ارمنی یا بادمجان رومی هم میگفتند باعث مسمومیت میشود.
گویا طبع سرد گوجهفرنگی، با مذاق تهرانیهای آندوره جور درنمیآمد و حالت تهوع و ناخوشی پس از خوردن آن را که در برخی از افراد ایجاد میشد، تشبیه به مسمومیت غذایی میکردند».
بهروایت تاریخ، بدبینی به گوجهفرنگی تا مدتها ادامه داشت تا اینکه «عبدالصمد میرزا عزالدوله»، یکی از برادران ناصرالدین قاجار پس از چشیدن گوجهفرنگی، یک روز تصمیم گرفت آن را هم مثل گوشت کباب کند و کنار ناهارش که کباب بود، میل کند. باقی داستان هم که معلوم است؛ دیدند بهقول امروزیها عجب جواب میدهد و اینطوری شد: «داستان خوشمزگی این خوراک، بهتدریج به گوش مردم کوچه و خیابان هم رسید و کشاورزان اطراف تهران نیز، به کشت گوجهفرنگی رو آوردند. به این ترتیب، این محصول وارداتی در چلوکبابیهای ایرانی منزلتی پیدا کرد و به چاشنی محبوب غذا تبدیل شد».
گوجهفرنگی در ایران اول کنار انواع کباب قرار گرفت و بعد رفت در دیگ سایر انواع غذاهای ایرانی
امنیت غذایی ایرانیها
خلاصه چنین بود که از اواسط دوره قاجار بهتدریج کشت سیبزمینی و گوجهفرنگی با دانش کشاورزی ایرانیان پیوند خورد و در سراسر ایران افزایش یافت تا این خوراکیها پای ثابت سفرهها و غذاهای خوشمزه ایرانی باشند. امروزه نیز سیبزمینی محصولی استراتژیک و شاخص است که بخشی از امنیت غذایی ایران را تأمین میکند.
این هم بهعنوان حُسنختام که حالا ایران با تولید بیش از 5 میلیون تن سیبزمینی در استانهای همدان و اردبیل و آذربایجان شرقی و اصفهان و... سیزدهمین تولیدکننده این محصول در دنیا است و سیبزمینی صادراتی ایران هم در بازارهای جهانی، خواهان زیاد دارد. البته درباره گوجهفرنگی نیز ناگفته نماند که ایران در دهههای اخیر همواره یکی از 10 تولیدکننده برتر این محصول پرطرفدار در جهان است.
انتهای پیام/
وقتی غیرممکن،ممکن می شود/ آیهای نجاتبخش برای یک اسیر افیون
حتی داخل کلمه غیرممکن، یک ممکن وجود دارد، این غیرممکن را عطا در عمل ثابت کرده؛ مردی که سال ها ( 15 سال ) در دامن اعتیاد افتاده بود پس از خواندن معنی آیهای از قرآن و تحت تاثیرقرارگرفتن از آن ورق زندگیاش برمی گردد.

خبرگزاری فارس_کتایون حمیدی: از همان کودکی بیقراری، روحی سرشار از ترس و ذهنی مملو از چرایی، سه همراه همیشگی من بودند؛ این سه همراه، گاهی خود را همچون اژدهای دو سر نشان میداد و گاهی در نقش پسر بچه خجالتی قصههای ویکتورهوگو. اما در هر شکل و شمایلی که بود، روحم را برداشته و به این طرف و آن طرف پرتاب میکرد تا جایی که دیگر نایی برای آن روح زخم دیده نماند. اینها را آقا عطا میگوید.
عینک را روی صورتاش فیکس میکند، حال چشمهای آبی رنگاش بیشتر نمایان میشود که دارد دردهای ناگفته و روزهای عجیب را فریاد میزند؛ ابرو بالا برده و ابتدا کاپوچینوی راهنمای خود را با قاشق هم میزند و سپس لیوان را با لبخندی سرشار از مهر به سمت او دراز میکند، معلوم است یک رابطه فراتر از برادری بین آنها وجود دارد و به قول خودشان به درجه خفن از رفاقت با یکدیگر رسیدهاند.
از تیپ و قیافهاش میتوان حدس زد که یک رشته ورزشی را به صورت حرفهای انجام داده است جوری که ذهن آدم را به سمت گزارشهای کشتی هادی عامل و اصطلاح معروف چغر جبد بدناش میکشاند.
میگوید من از همان اول زندگیام و بالا و پایینهایش برایتان تعریف میکنم ولی شما هر جا که سئوالی داشتید، بپرسید.
همانطور که تعریف میکند:در بالاشهر تهران زندگی میکردیم ولی به نسبت ساکنان آن محلات، وضعیت مالی متوسط رو به پایین داشتیم و این باعث شده بود تا همیشه یک حس حقارتی نسبت به همکلاسیها و دوستانم داشته باشم.
آقا عطا ادامه میدهد: دلآشوبی، استرس و بیقراری سه همراه دوران کودکی، نوجوانی و جوانی من بودند و اگر خطایی کرده و یا به بیراهه میرفتم صرفا برای تسکین موقت روی این سه همراه بود.
به او میگویم وقتی خانهاتان بالاشهر تهران بود، یعنی مشکل مالی نداشتید، پس چرا حس حقارت داشتید،میگوید: ما نسبت به ساکنان آن منطقه یک وضعیت متوسط رو به پایین داشتیم در حالی که همسایهها وضعشان خیلی توپ بود؛ البته کار پدر من جوری بود که نان بازوی خود را میخورد که درآمدش نسبت به درآمد با بالانشین ها اصلا قابل قیاس نبود.
او ادامه میدهد: ما سه برادر و دو خواهر هستیم، دوران کودکی پر از آشوب را سپری کردهام و تا جایی که یادم میآید همیشه به دنبال یک مسکن موقت برای آن آشوبها بودم که این منجر شده بود تا بارها مسیر را اشتباه بروم و به عبارتی به خاکی بزنم.
آقا عطا از آن روزها بیشتر میگوید: گاهی فکر میکردم اگر یک قصر کاکائویی و شکلاتی داشته باشم که هر وقت خواستم از شکلاتهایش بخورم، میتوانم بر این سه احساس غلبه کنم به خاطر همین مدتها عاشق کاکائو بودم و از خوردنش سیر نمیشدم. یا مدتی بسیار پرخوری میکردم و اصلا به یک عادت وحشتناک در من تبدیل شده بود.
او ادامه میدهد: دیگر زمان مدرسه رفتنم بود و این من را بسیار زجر میداد زیرا من آدم اجتماعی نبودم و همیشه احساس تنهایی میکردم به خاطر همین علاقه چندانی برای ورود به این مرحله از زندگی نداشتم.
لبخندی زده و به حرفهایش ادامه میدهد: تازه جنگ شروع شده بود و من چارهای نداشتم جز اینکه باید به مدرسه میرفتم، اول ابتدایی بودم که به خاطر یک نمره کم از پدرم کتک شدیدی خوردم البته کتک خوردن در خانه ما یک امر بسیار طبیعی بود و من هم بارها به خاطر خطاهایی که از سر بیقراری و ترسهایی که داشتم،انجام میدادم از پدرم کتک خورده بودم.
به اینجای حرفهایش که میرسد، مکثی کرده و میگوید: غفلت از احساس بچهها و تحقیر آنها در جمع و تنهایی به اندازه آسیبهای خیلی ناهنجارتر، به آنها آسیب میزند که متاسفانه پدر و مادر به این نکته توجهی ندارند و اصلا برایشان مهم نیست.
او میگوید: بارها در جمع از بابام کتک خوردم و این کار باعث افزایش تنشهای درونی من میشد تا اینکه آن نمره کم مقطع اول ابتداییام مزید بر علت شد و من به این نتیجه رسیدم که اگر درسم خوب باشد حتما میتوانم به آرامش برسم.
آقا عطای 8 ساله به یکباره تصمیم میگیرد تا شاگرد زرنگ مدرسه شود و هر سال با معدل 20 قبول میشد و حتی منتخب برای ثبت نام در مدرسه البرز تهران هم شد که آن زمان کار هرکسی نبود.
او ادامه میدهد: از نظر درسی فوقالعاده بودم و کسی به گرد پایم نمیرسید ولی این نیز باعث آرامش روحی و تسکین بیقراریهایم نمیشد به خاطر همین فکر کردم که بهتر است یک ورزش را به صورت حرفهای ادامه دهم.
عطا میافزاید: در کنار درسم، همزمان والیبال و کشتی را به صورت حرفهای ادامه میدادم و این باعث شده بود تا روز به روز بدنم ورزیدهتر و قویتر شود و این یک حس انتقام جویانهای به من میداد تا حساب آنهایی که من را کتک زده و اذیتم کرده بودند را برسم.
همانطور که خودش تعریف میکند، نمرات درساش به قدری عالی بود که هیچ کسی در مدرسه نمیتوانست از رفتارهای قلدرمابانهاش ایراد بگیرد.
او لابلای حرفهایش از یک معلم خود هم یاد میکند: همانطور که گفتم نمرات درسیام فوق العاده بود ولی قدرتی که از طریق ورزش و کاپهای قهرمانی در ردههای مختلف استانی و کشوری به دست آورده بودم باعث شده بود تا رسما به یک قلدر در مدرسه تبدیل شوم و هر کاری که دلم می خواست را انجام دهم. همیشه آخر کلاس مینشستم، یک روز در حال کشیدن یک تصویر نامناسب روی کتابم بودم که معلم متوجه شد و برگه نقاشی را از من گرفت؛ سرش را تکان داد ولی هیچ جایی جار نزد و آبرویم را نبرد و این باعث شد که دیگر من چنین تصاویری را نکشم.
روزهای عطا به این روال میگذشت و او هر روز قویتر و ورزیدهتر میشد؛ به قول خودش به شاخ محلهشان تبدیل شده بود و دخترای زیادی در آرزوی ازدواج با او بودند.
عطا میگوید: نه مشکلی از بابت درس داشتم و نه دیگر کسی زورش به من میرسید و کسی هم جرات این را نداشت تا پیش من قد علم کند البته با این حال اهل دود و دم هم نبودم ولی همه اینها باز هم آرامشی بر دل بیقرار و ذهن پرآشوبم نداشت.
او از روزی که تصمیم میگیرد تا هر چی گندهلات محلهشان را کتک بزند، هم برایم تعریف میکند: جوری قوی و لات شده بودم که تصمیم گرفتم تا زهر چشم هر چی لات محل و منطقه هست را بگیرم و همین کار را هم کردم. همه این کارها دلیلی بود تا بلکه آرامشی بر بیقراریهای همیشگیام باشد که تمام آدرس اشتباهی بود.
عطا ادامه میدهد: یک روز با پدرم سر درس بحثم شد و من به او گفتم که به درس من گیر نده و من شاگرد زرنگ مدرسهام ولی پدرم بحث را کش داد تا اینکه او را برداشته و روی سقف ماشین گذاشتم. این حرکتام باعث شد تا یکحس قوی بودن به من دست دهد و لج کنم و از آن روز به بعد درس و مشق را کنار بگذارم.
عطای شاگرد اول کل منطقه، بیخیال مدرسه میشود و هر از گاهی هم به اتفاق دوستان مواد میکشید ولی به قول خودش معتاد نشده بود. او در 21 سالگی از مادرش میخواهد تا برایش آستین بالا بزنند و دختر مورد علاقهاش را بگیرند ولی آن دختر و خانوادهاش گزینه خوبی از نظر خانواده عطا نبودند.
او در این خصوص میگوید: وقتی پدر و مادرم مخالف ازدواج من با دختر مورد علاقهام شدند، من باز بیعقلی کرده و لجبازی خود را شروع کردم و به مادرم گفتم که تو هر دختری انتخاب بکنی، من قبول خواهم کرد.
همانطور که خودش تعریف میکند، او با یکی از دخترهای اقوام دورشان نامزد میکند ولی هیچ علاقهای به او نداشت.
عطا ادامه میدهد: همان قدر که من از نامزدم خوشم نمیآمد، آن دختر همانقدر عاشق من بود و با همه ناملایمتیها، بداخلاقیها و خیانتهای من ساخت ولی ذرهای برای من ارزش نداشت.
همزمان با مراسم نامزدی عطا، پدرش هم دچار مشکلات قلبی شده بود و دلش میخواست تا هر چه سریعتر عروسی من را ببینید، او در همین خصوص میگوید: به همین خاطر مجبور به تحمل نامزدم بود و هر بلایی بود سرش آوردم تا بلکه از من دلزده شود و برود ولی او ولم نمیکرد.
عطا،هنوز با همسرش نامزد بود که پدرش فوت میکند و او از این فرصت استفاده کرده تا نامزدیاش را بر هم زند و حتی از مادرش هم میخواهد تا نامزدی را کنسل کند ولی با مخالفت شدید مادر روبهرو میشود و بعد از چهلم پدر، عطا زندگی مشترک خود را آغاز میکند.
او میگوید: هنوز نامزد بودم و برای سفر کاری به اصفهان رفته بودم و آنجا رسما مصرف مواد مخدر را شروع کردم. شاید باورتان نشود ولی وقتی مواد مصرف کردم انگار همه راههایی که قبل آن رفته بودم اشتباه بوده و فقط این مواد بود که من را از آن بیقراریهای کودکی جدا میکرد، اصلا حسی وصفناپذیر داشتم و به گمان خود، بالاخره راه رهایی از آن آشوبها را پیدا کرده بودم.
عطا ادامه میدهد: وقتی مواد میزدم اصلا هیچی برایم اهمیت نداشت و تنها عذاب زندگیام همسرم بود؛ زن خوبی بود ولی من هیچ علاقهای به زندگی با او نداشتم و همه کار میکردم تا بلکه به خواسته خودش از هم جدا بشویم ولی او همچنان ماند و همه اشتباهاتم، خیانتهایم و مواد کشیدنهایم را میدید و هیچ اعتراضی نمیکرد.
او اضافه میکند: تا جایی به همسرم بدی کردم که چند روز مانده بود تا پسرم به دنیا بیاید که از شدت درد حرفهای من که علنا به روی خودش میگفتم که از تو متنفرم و چرا من را ول نمیکنی، کیسه آبش پاره شد و هر آن امکان داشت خودش و پسرم بمیرند.
عطا میگوید: بعد از به دنیا آمدن پسرم نیز اوضاع تغییری نکرد و من همان مرد بیتوجه به همسر بودم که شدت مصرف مواد مخدرش هر روز بیشتر میشد و تمام تلاشم را میکردم تا از من سیر شود و یا اصلا به من خیانت کند تا بلکه من حق به جانب شده و دست پیش بگیرم.
او ادامه میدهد: روزهای تکراری من میگذشت که به طور اتفاقی با یک نفر آشنا شدم و این آشنایی باعث تغییرات جدی در زندگی من شد و کل زندگیام را کن فیکون کرد.
عطا تعریف میکند: این فرد از جمله آدمهای خاصی بود که من را با کتابهای شعر و عرفانی و فلسفی آشنا کرد؛ شاهنامه و مولانا حفظ میکردم و کل روزم با کتاب میگذشت اما در کنار این شرایط، همان فرد من را با شدیدترین مواد مخدر هم آشنا کرد و باعث شد تا مصرف ماده مخدر جدیدی را هم شروع کنم.
او ادامه میدهد: شاید باورتان نشود ولی من به درجهای از درک پروردگار رسیده بودم که هیچ چیزی جز خدا برایم مهم نبود. روزی همان اتفاقی افتاد که مدتها منتظرش بودم، همسرم به من خیانت کرد ولی من دقیقا همان روز متوجه شدم که خیانت چقدر تلخ است و من چقدر بد کردهام.
همانطور که عطا تعریف میکند، او از خیانت همسرش مطلع میشود ولی به قدری با خدا حالش خوب بود که آبروی او را نبرده است؛ او میگوید: میدانستم من به این زن را خیلی اذیت دادهام، خیانت کرده بودم ولی وقتی خودم طعم خیانت را چشیدم، تازه متوجه شده بودم که چه کردهام.
او ادامه میدهد: همان روزی که متوجه خیانت همسرم شدم، رو به خدا کرده و باهاش حرف زدم با عصبانیت، همسرم را کتک زدم ولی با خودم مدام تکرار میکردم که مگر خودت نخواستی؟ دقیقا هر چی از خدا خواستی همان شده است، مگر غیر از این هست؟
عطا بعد از آن اتفاق از همسرش خواسته تا به خانه پدریاش رفته و درخواست طلاق بدهد و او هم همین کار را کرده ولی خانوادهاش گفته بودند که باید مهریهات را بگیری و به همین خاطر از روی اجبار دوباره زندگی مشترک خودشان را در یک خانه ادامه میدهند.
او ادامه میدهد: یادم است چهار روز پشت سر هم فقط کتاب خوانده و مواد مصرف میکردم؛ دلم بدجوری شکسته بودم و در عالم خودم با خدا قهر کرده بودم.
عطا این دوران را دوران تحول خود میداند ولی با خدا هم قهر کرده بود اما میدانست که این آشی است که خودش پخته است.
او بارها برای ترک مواد اقدام کرده بود ولی موفقیتی حاصل نشده بود. حتی یکبار از خدا میخواهد تا سگ نگهبان کمپ بخوابد تا او بتواند فرار کند و همین اتفاق هم میافتاد.او معتقد است که هر چیزی از خدا خواسته است برآورده شده است.
عطا میگوید: چند ماهی قبل از اینکه پاک شوم در یک حرکت انتحاری اقدام به خودکشی کردم تا به این زندگی پایان بدهم. به همین منظور خانهای که از ارث به من رسیده بود را به نام همسرم، بابت مهریه زدم و بعدش تصمیم داشتم تا خودم را زیر ریل قطار بیاندازم که هر سه دقیقه یکبار عبور میکند ولی در همین حین و جلوی ریل، یک پیام درونی در لحظه آخر نگه داشت. آن پیام به من گفت که برو از همسرت انتقام بگیر و بعد بیا خودت را بکش.
همانطور که خودش میگوید، به قدری کتاب روانشناسی خوانده بودکه هیچ حرف و کلمهای نمیتوانست در او اثری داشته باشد و یا او را وادار به کاری کند.
او ادامه داد: از وقتی خانه را به اسم همسرم کردم دیگر اجازه ورود به خانه خودم را نمیداد و حتی من را از خانه بیرون کرد؛ هر زمانی که به آنها سر میزدم به کلانتری خبر میداد تا من را از آنجا ببرند.
عطا، آن زمان اوضاع وخیمی داشت و مصرف مواد مخدرش به حداکثر رسیده بود و البته به هیچ نوع از مواد مخدر نه نمیگفت و هر چه به دستش میرسید، مصرف میکرد.
او ادامه میدهد: من با همان پیام دلی، برگشتم تا انتقام بگیرم ولی از آن موضوع سالها گذشته و من انتقام نگرفتم، به همین خاطر است که گاهی باید به حرف دلت گوش فرا دهی.
عطا میگوید: از مصرف خسته شده بودم و همسرم نیز از بابت نفقه، از من شکایت کرده و جلوی قاضی به من گفت که هر کسی پولش بیشتر باشد، میتواند کارش را پیش ببرد.
آیه ای از قرآن که معتادی را بعد 15 سال دگرگون ساخت
همانطور که خودش میگوید او روزهای سخت خود را میگذراند و 9 ماهی هم میشد که پاک از مصرف مواد مخدر شده بود؛ در یکی از این روزها به مراسم ختم یکی از اقوام خود میرود و آنجا از آن قرآنهای یک جزیی برای ختم قرآن به او میدهند و عطا با این آیه 188 سوره بقره ( و مال یکدیگر را به ناحق مخورید و آن را به نزد قاضیان نیفکنید که (به وسیله رشوه و زور) پارهای از اموال مردم را بخورید با آنکه (شما بطلان دعوی خود را) میدانید.) زمزمه میکند و جرقهای میشود در زندگیش.
عطا بعد از دیدن این آیه از تهران به آذربایجانشرقی میآید تا پیش مادر خود که تنها در آنجا زندگی میکرد، بماند، او در این خصوص میگوید: رسیدن به خداشناسی و رسیدن به آخر خط منجر شد تا من از مواد مخدر بیزار شوم.
او ادامه میدهد: اگر چاقوی تیز را دست یک فرد ناشی بدهید، دست خود را میبرد و من هم همان فرد ناشی بودم که نمیتوانستم از خداوند چیزهای درستی بخواهیم.
عطا میگوید: من میتوانستم از خدا بخواهم که خماری و بیقراری را از من بگیرد ولی من از او خواستم تا سگ کمپ را بخواباند تا من فرار کنم.
او ادامه میدهد: من دست از پا درازتر پیش مادرم برگشتم و مادرم نیز به اوضاع زندگی من واقف بود و میدانست که نمیتوانم از او پول بگیرم به همین خاطر به من گفت که تو کارگر من باش.
او ادامه میدهد: مادرم از پنج صبح بیدار شده و به کندوهای عسل خود میرسد، عرقیجات گیاهی درست میکند و با اینکه حقوق بازنشستگی دارد ولی یک لحظه یک جا بند نیست؛ مامان کارت بانکی خود را به من داد و از من خواست تا صبر کنم و در کلاسهای انجمن معتادان گمنام شرکت کنم.
عطا بعد از مهاجرت به آذربایجانشرقی دوباره به انجمن NA میرود تا قدمها را از نو شروع کند؛ البته عطا 15 سال قبل هم قدمها را تا حدی پیش برده بود ولی احساس اینکه من از همه اینها باسوادترم، باعث شده بود تا ادامه ندهد.
او ادامه میدهد: همان عطایی که احساس میکرد بهترین و باکلاسترین و داناترین فرد روی زمین است چنان با پوست و گوشت و استخوان به این نتیجه رسیده بود که میتواند تا کارتن خوابی، در به دری هم برسد.
عطا میگوید: اولین قدم، روح من را برداشت و به دو سالگی پر از آشوب و پرتلاطم برد. این قدمها درد را با جان و دل میگوید، از بیماری اعتیادی حرف میزند که ما هیچ کدام سهمی در آن نداشتیم.
او ادامه میدهد: من در NA تازه متوجه شدم که آدم بدی نبودم بلکه یک بیمار بودم، فردی بودم که فقط به جسم خود میرسید و از روح خود غافل بود و من در این انجمن متوجه شدم که هر دو جسم و روح نیاز به مراقبت دارند.
عطا تاکید میکند: من بعد از گذراندن این قدمها متوجه شدم که خداوند عادل است و این خداوند است که میتواند بالانس و تعادل را بین روح، روان و جسم اجرا کند و درد همه ما بیخدایی بود.
او اضافه کند: اگر این تعادل بین روح ، روان و جسم را از بین ببریم تازه با مشکلات روبهرو خواهیم شد.
همانطور که خودش میگوید، از طریق انجمن معتادان گمنام با نواقص شخصیتی خود آشنا شده است، جبران شخصیت کرده و رابطهاش با خدا همانند دو رفیق صمیمی است.
او در پایان حرفهایش میگوید: یازده سال و نیم است که پاک شدهام ولی به این نتیجه رسیدهام که خداوند همه چیز از اول به ما دادهاند ولی این ما هستیم که روی آنها را با ترس و دلهره و استرس و زشتی پوشش دادهایم.
انجمن معتادان گمنام و 12 قدم
این انجمن نسبت به اعتیاد یک نگاه وسیعی دارد و صرفا اعتیاد را تا لحظه پاک شدن نمیداند چراکه طبق اصول 12 گانه اش، یک فرد معتاد بیمار بوده و یک بیمار بعد از رفع بیماریاش از لحاظ روحی دچار یک خلاء میشود و اگر این مشکل روحی حل نشود قطعا آن بیماری دوباره در جانش ریشه خواهد گذاشت.
انجمن معتادان گمنام فعالیت خود در ایران از سال 1367 و در آذربایجان شرقی از سال 1379 آغاز کرد و در حال حاضر حدود 400 هزار عضو در کشور و حدود 3 هزار و 500 عضو نیز در آذربایجانشرقی دارد. به گفته مسوولان این انجمن، در آذربایجان شرقی تاکنون 79 گروه جلسه بهبودی تشکیل داده اند که از این تعداد 76 گروه برای آقایان و 3 گروه نیز مختص بانوان بوده است.
اعضای این انجمن با تشکیل جلسه های متعدد از سرنوشت مشابه و دردهای مشترک زندگی خودشان می گویند تا گام های مثبتی برای ترک اعتیاد خود و دیگران بردارد.
علاقه مندان برای عضویت در انجمن معتادان گمنام آذربایجان شرقی می توانند با شماره تلفن 041 - 32844758 تماس بگیرند یا از طریق آدرس اینترنتی meeting.na-iran.org ارتباط برقرار کنند.
انتهای پیام/60027/م
وقتی حاج قاسم به خاطر مردم زلزلهزده، آقای وزیر را توبیخ کرد/ سردار سلیمانی نشان داد جهاد و شهادت در دل بحرانهای اجتماعی هم، ممکن است
سئوالتان این است حاج قاسم چندمین روز بعد از زلزله،به بم رفت؟! خانم!حاجی چند ساعت بعد از زلزله در بم حاضر بود!وقتی که هنوز هیچ مسئولی به آنجا نرفته بود. جالب است بدانید در آن مقطع،حاج قاسم در مأموریت خارج از کشور بود و در بازگشت به کشور،به محض اینکه در فرودگاه تهران از ماجرای زلزله بم باخبر شد،خودش را به این منطقه بحرانزده رساند.

گروه جامعه خبرگزاری فرس- مریم شریفی؛ «حاج قاسم خیلی برای خوزستانیها، عزیز است؛ مخصوصاً برای ما عربها. از ته دل دوستش داریم چون همه کار برای ما کرد. حاج قاسم، خیلی قبلتر از ماجرای سیل، یعنی هر وقت گذرش به اهواز میافتاد، به روستاهای محروم سر میزد و به فقرا کمک میکرد. اصلاً هم غرور نداشت که بگوید من یک سردار بزرگ هستم. با لباس ساده میآمد، مثل خود اهالی روستا روی خاک مینشست و هرچه اصرار میکردند برایش قالی پهن کنند، قبول نمیکرد. مشکل آب زمینهای کشاورزی روستای ما – شعیبیه - را خودش پیگیری کرد تا حل شد. مشکل برق و مسائل دیگر را هم همینطور. اصلاً هر کاری داشتیم، به حاج قاسم میگفتیم. او هم به ما نه نمیگفت.
خودم در سیل عید سال 98 شاهد بودم وقتی حاج قاسم مردم سیلزده را دید که همه چیزشان را از دست دادهاند و گریه میکنند، تکتک بغلشان میکرد و پیشانیشان را میبوسید، به آنها دلداری میداد. یک سخنرانی کرد که هنوز صدایش در قلبم میپیچد. برای همین است که باور نمیکنیم حاج قاسم رفته. از بس که به ما وفادار بود. او جان و خون ما بود. حسرت یکبار دیگر دیدنش به دل همه اهالی روستا مانده»... اینها جملات همراه با عشق و احساس «بهادر عَنافجه»، نوجوان اهوازی است وقتی میخواهد از سرداری بگوید که فاتح قلبها بود.
دلجویی حاج قاسم سلیمانی از مردم سیل زده خوزستان
سیل خوزستان در نوروز سال 98، آخرین تصویر زیبا از مردمداری سردار دلها را در ذهن مردم ایران ثبت کرد؛ فرماندهی که هرگز در دایره ماموریتهای نظامیاش محصور نشد و هرکجا در هر گوشه از کشور، مردم را در رنج و گرفتاری دید، به فرمان قلبش در میدان حاضر شد. اینطور بود که نام حاج «قاسم سلیمانی» همپای میدانهای نبرد با دشمن متجاوز در دوران دفاع مقدس و پس از آن در مبارزه با جماعت سفاک تکفیری، در میدان مسئولیتهای اجتماعی هم درخشید و چشمها را خیره کرد. تاریخ 30 ساله پس از پایان جنگ تحمیلی تا شهادت مرد میدان، پر است از جلوههای زیبای حضور و مدیریت تاثیرگذار حاج قاسم در دل بحرانهایی که بخشی از کشور را فلج و گروهی از هموطنان را مصیبتزده کرده بود؛ حضوری که همیشه مایه دلگرمی و قوت قلب مردم بود. دومین سالگرد شهادت سردار دلها، فرصت مغتنمی است برای مرور فهرستوار چند نمونه از این موقعیتهای خاص. اگر مشتاقید از جزییات نقشآفرینیهای اجتماعی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی باخبر شوید، با گفتوگوی ما با «ابراهیم شهریاری»، همرزم و یار قدیمی سردار همراه باشید.
«ابراهیم شهریاری»، همرزم و یار قدیمی شهید حاج قاسم سلیمانی
مصیبت بم، تلختر میشد اگر حاج قاسم نبود...
*سیل خوزستان، وجه دیگری از شخصیت و مرام شهید حاج قاسم سلیمانی را پیش چشم عموم مردم ایران گذاشت و مردمداری ایشان را بیش از پیش به رخ کشید. حضور داوطلبانه سردار در مناطق سیلزده خوزستان و بسیج نیروها و امکانات تحت مدیریتش برای امدادرسانی به سیلزدگان، در حالی بود که ایشان با توجه به فرماندهی سپاه برون مرزی، هیچگونه وظیفه مقرر سازمانی در این زمینه نداشت. مشتاقیم شما که در آن مقطع همراه سردار سلیمانی بودید، برایمان از حال و هوای ایشان در آن روزها بگویید.
- قبل از اینکه پاسخ این سئوالتان را بدهم، لازم است بگویم سیل خوزستان، فقط یکی از این موقعیتها و آخرینشان بود که سردار فراتر از وظایف سازمانیاش به کمک مردم آمد. ایشان در چند بحران داخلی، نقش محوری ایفا کرد با اینکه مأموریت ذاتیاش نبود. حاج قاسم ازآنجاکه دلش برای مردم میتپید و دوست داشت به آنها خدمت کند، هم در زلزله بم یکی از چهرههای تاثیرگذار بود. هم در ماجرای برخورد هواپیمای نیروهای سپاه به کوه، حضورش گرهگشا شد و هم در سیل خوزستان، مایه دلگرمی مردم و بسیج نیروها برای کمکرسانی به سیلزدگان بود.
اگر سردار بعد از زلزله سال 82 بهاتفاق بچههایی که در دوران دفاع مقدس در رکابش بودند، در بم مستقر نمیشد، قطعاً تلفات آن زلزله چندین برابر میشد...
*چطور؟ مگر حضور حاج قاسم چه تاثیری بر شرایط شهر زلزلهزده بم داشت؟
- حاج قاسم جزو اولین مسئولانی بود که به بم آمد و با استفاده از ظرفیتهای نیروی هوایی و زمینی سپاه و همرزمانی که همیشه در کنارش بودند، آن بحران را مدیریت کرد. بم برای حاجی جایگاه ویژهای داشت چون قبلاً با تیپ مستقر در این شهر خدمت کرده بود و با مردمش انس داشت.
وقتی حاج قاسم به بم رسید، همهچیز به هم ریخته بود و شدت تخریبها به حدی بود که هیچکس نمیتوانست اوضاع را مدیریت کند. اما حاج قاسم آمد و با همان مدیریت جهادیاش و ارتباطاتی که در کرمان داشت، اوضاع را به دست گرفت. همزمان از سراسر کشور، تمام نیروهایش و تمام بچههای لشکرش در دفاع مقدس و دیگر رزمندههای آن دوران هم خبردار شدند و خودشان را به بم رساندند و شروع به خدمترسانی کردند. درواقع میتوان گفت نجاتدهنده 50 درصد مردم مجروح زیر آوار مانده بم، حاج قاسم و نیروهایش بودند.
وقتی مأموریت خارجی به امدادرسانی به زلزلهزدگان وصل شد
*سردار در چندمین روز بعد از زلزله خودشان را به بم رساندند؟
- چندمین روز؟! خانم! حاجی چند ساعت بعد از زلزله در بم حاضر بود! زلزله که در ساعت 5 صبح اتفاق افتاده بود، حاجی قبل از ساعت 10 صبح در فرودگاه بم بود؛ وقتی که هنوز نه وزیر و استاندار و نه هیچ مسئول دیگری به آنجا نرفته بود. جالب است بدانید در آن مقطع، حاج قاسم در مأموریت خارج از کشور بود و در بازگشت به کشور، به محض اینکه در فرودگاه تهران از ماجرای زلزله بم باخبر شد، خودش را به این منطقه بحرانزده رساند. هیچکس دیگر غیر از حاج قاسم این کار را نمیکرد. اصلاً فرودگاه بم تخریب شده بود، برق نداشت، برج مراقبت عملاً از کار افتاده بود و هیچ پرندهای اجازه و امکان فرود در آن نداشت. اما حاج قاسم این کار را انجام داد و در فرودگاه بحرانزده بم نشست. و همان حضور حاجی در آن شرایط، ورق را برگرداند و باعث شد فرودگاه بم راه بیفتد و عملیات امدادرسانی به زلزلهزدگان سرعت بگیرد. حاج قاسم در همان فرودگاه مستقر شد و عملیات کمکرسانی را از همانجا هدایت میکرد.
*انیمیشن امدادرسانی حاج قاسم در زلزله بم
آقای وزیر! کجایی؟
*گفتید وقتی حاج قاسم به بم رسید، هیچ مسئولی آنجا حضور نداشت و اوضاع به شدت به هم ریخته بود. واکنش ایشان به این موضوع چه بود؟
- حاج قاسم وقتی به بم رسید و آن وضعیت مردم را دید و از تعداد فوتیها باخبر شد، خیلی غصهدار شد. اما فقط این نبود. حاجی وقتی در جریان وضعیت بحرانی شهر قرار گرفت، خیلی از دست مسئولان بیعمل و بیتدبیر ناراحت و عصبانی شد. خوب یادم است حتی به خاطر مردم با وزیر مرتبط با ماجرا درگیری لفظی پیدا کرد. من خودم شاهد تماس تلفنی حاج قاسم با وزیر بودم. با ناراحتی به او گفت: «نشستی در تهران و دستور میدهی؟! بلند شو بیا بم، ببین چه خبر است»... استاندار کرمان را هم که ازدوستان قدیمیاش بود، همینطور توبیخ و سرزنش کرد. استاندار وقتی فهمید حاج قاسم از تهران خودش را زودتر از او به بم رسانده، خجالت کشید. واقعیت این است که در آن شرایط سخت و بحرانی، این حاج قاسم بود که اضاع مناطق زلزلهزده را مدیریت کرد و همه را به خط کرد و به برای کمک به بم کشاند؛ چون دلش برای مردم میسوخت.
حاج قاسم سلیمانی، حاج احمد کاظمی و سردار قالیباف در حاشیه امدادرسانی به زلزله زدگان بم
فرودگاه هم روی حاج قاسم را زمین نینداخت!
*در ابتدای صحبتهایتان اشاره کردید سردار سلیمانی کارهای محال را در بم زلزلهزده، ممکن کرد. برای ما که فقط تصاویر غمانگیز از بم را به خاطر داریم، بگویید دقیقاً ایشان چه کردند که به ساماندهی آن شرایط بحرانی منجر شد؟
- سردار در بم چند کار فوقالعاده بزرگ کرد؛ اولاً شرایط بحرانی منطقه و کمک به مصدومان را مدیریت کرد. دوماً به سراسر کشور فراخوان زد و با مدیریتش، امکانات و کمکها را به بم سرازیر کرد. اما این، کار سادهای نبود و اصلاً در شهری که با زلزله زیر و رو شده بود، شرایط لازم برای دریافت کمکهای ارسالی فراهم نبود. تدبیر حاج قاسم، این مشکل را هم رفع کرد. اولین کاری که حاجی به محض استقرار در فرودگاه بم انجام داد، این بود که با هماهنگی شهید حاج احمد کاظمی، ترتیبی داد که نیروی هوایی سپاه با امکاناتش به بم ورود کند و امدادرسانی به مردم آسیبدیده تسریع شود. اما حجم فاجعه آنقدر بزرگ بود که یک تصمیم متفاوت و بزرگ میخواست.
اینجا بود که حاج قاسم تصمیم گرفت یک فروند هواپیمای ایرباس را در فرودگاه بم بنشاند! شاید بپرسید چرا ایرباس؟ چون این هواپیمای پهنپیکر، ظرفیت بسیار بالایی برای حمل کمکهای ارسالی به بم داشت و میتوانست در هر پرواز چیزی حدود 250 تا 300 مجروح را از آنجا به شهرهای اطراف منتقل کند. اما یک مشکل وجود داشت؛ تمام خلبانان، اصحاب فن و متخصصانی که از تهران و نقاط دیگر آمده بودند، میگفتند: «چنین چیزی امکان ندارد. باند کمعرض فرودگاه بم، اجازه فرود به هواپیمای ایرباس نمیدهد.» اما حاج قاسم با مسئولیت خودش، این تصمیم را عملی کرد و ایرباس را در فرودگاه بم نشاند. ولی نشستن هواپیمای غولپیکر در فرودگاه بم بعد از هزار نگرانی و اما و اگر، پایان کار نبود. ایرباس در باند فرودگاه نشست اما امکان دسترسی به داخل آن وجود نداشت...
این بار میدان مین، پلکان هواپیما بود!
*چرا؟ بعد از این ماجرا، حاج قاسم نگران نشدند؟ بالاخره در آن شرایط چه کردند؟
- چون این هواپیمای بزرگ، یک پلکان مخصوص خودش دارد و پلکان موجود در فرودگاه بم برای آن، کوچک و کوتاه بود. همه مانده بودند چه باید بکنند. فاصله یک متر تا یک و نیم متری میان پلکان تا در هواپیما، عملاً آن را بیاستفاده کرده بود. اما برای حاج قاسم که بنبست وجود نداشت. یک اشاره حاجی کافی بود تا نیروهایش، یعنی همان رزمندگانی که در دوران دفاع مقدس برای رفتن روی میدان مین از هم سبقت میگرفتند، باز هم داوطلبانه به میدان بیایند.
همینقدر برایتان بگویم که در یک چشم بر هم زدن، یاران حاج قاسم از پلکان موجود بالا رفتند و در فضای خالی تا در هواپیمای ایرباس، پشتبهپشت هم به صورت پله نشستند. یعنی حاجی برای رفع آن مشکل، تدبیری اندیشید که هیچکس فکرش را نمیکرد. او از نیروی انسانی کمک گرفت که همیشه برای جانفشانی برای مردم آماده بودند. صحنه خاصی بود. امدادگرانی که برای کمک به زلزلهزدگان آمده بودند، از هواپیما بیرون آمدند، پا روی بدنهای این بچهها گذاشتند و پایین رفتند. از آن طرف هم، مصدومان زلزله را به همین ترتیب با عبور از این پلکان انسانی داخل هواپیما بردند.
*حاج قاسم به میان مردم زلزلهزده هم میرفتند یا تمرکزشان را بر مدیریت عملیات کمکرسانی گذاشته بودند؟
- بله. یکی از برنامههای ثابت حاج قاسم، حضور در میان مردم زلزلهزده بود. حاجی با مردم کرمان ارتباط نزدیک داشت. سالها در سمت فرماندهی سپاه جنوب شرق در کرمان خدمت کرده بود و مردم کاملاً ایشان را میشناختند. همین که مردم در آن شرایط سخت حاجی را در کنار خودشان دیدند، دردها و مشکلاشان را فراموش کردند. با حضور حاج قاسم، دلشان قرص شد که نجات پیدا میکنند و دلگرم و امیدوار شدند که بم دوباره میتواند برگردد به روز اولش. البته این حس رضایت، دوجانبه بود. حاج قاسم هم میگفت: «اگر من بعد از دوران دفاع مقدس، خدمتی انجام داده باشم که برایم رضایتبخش و لذتبخش بوده باشد، همین موارد کمکرسانی به مردم بوده.»
حاج قاسم میتوانست در دفتر کارش در تهران بنشیند و اصلاً در منطقه زلزلهزده حاضر نشود و فقط اخبار زلزله را دنبال کند. چون هیچ وظیفهای در این زمینه نداشت، هیچکس دستوری به او نداده بود و اگر نمیرفت هم، هیچکس از او ایراد نمیگرفت. اما خودش احساس وظیفه کرد که وارد میدان شود و باری از روی دوش مردم مصیبتزده بردارد. اینکه حاج قاسم میشود سردار دلها، همین است که خودش میرفت وسط ماجرا و بعد، نیروهای تحت امرش میآمدند. فرماندهی نبود که در دفترش بنشیند و نیروهایش را از راه دور مدیریت کند. این خیلی ارزش دارد. این یکی از خصلتهای ویژه حاجی بود؛ چه در دوران دفاع مقدس، چه بعد از آن در مسئولیتهای مختلف. همیشه خودش جلودار بود. هیچکدام از ما به یاد نداریم یکبار حاجی به نیرویی گفته باشد: «برو! من پشت سرت میآیم.» بلکه خودش میرفت در منطقه موردنظر مستقر میشد، بعد فراخوان میزد نیروهایش بیایند. حتی نیروی سرباز وظیفهای که باید در منطقه حضور پیدا میکرد، حاج قاسم احساس تکلیف میکرد قبل از او به منطقه برود. حاجی، شجاعت و غیرت و خدمت به مردم را اینطوری به ما یاد داد. حاج قاسم قبل از زلزله بم، در ماجرای برخورد هواپیما به کوه هم، جلوتر از همه در صحنه حضور پیدا کرده بود...
برخورد هواپیمای نیروهای سپاه با کوه
وقتی عشایر، عصای دست سردار شدند
*برخورد هواپیما با کوه، چه زمانی و کجا اتفاق افتاد؟ و سردار چه نقشی در مدیریت این ماجرا داشت؟
- این اتفاق تلخ، یکی دیگر از بحرانهای بزرگی بود که حاج قاسم در مدیریتش نقش اساسی داشت. بهمن ماه سال 81 برخورد هواپیمای نیروهای سپاه با کوه در چند کیلومتری کرمان و در مسیر بازگشت از زاهدان، به شهادت 276 نفر منجر شد. خوب که نگاه کنیم، اگر حاج قاسم نبود، پیکر شهدا در آن ارتفاعات میماند. زمستان بود و کوهها پر از برف. مسیر دسترسی به محل برخورد هواپیما با کوه هم یخزده بود و به شدت صعبالعبور بود. کوهنوردان حرفهای به کمک نیروهای هلال احمر آمدند اما به دلیل شرایط سخت جوی، دسترسی به محل سقوط هواپیما و پیدا کردن پیکر شهدا عملاً غیرممکن بود. همه مستأصل مانده بودند تا اینکه حاجی وارد عمل شد و با یک تدبیر ساده، گره ماجرا را باز کرد.
حاج قاسم چون خودش از خانواده عشایر بود، پیشنهاد کرد از کمک عشایر منطقه برای یافتن پیکر شهدا استفاده شود. عشایر غیرتمند فراخوانده شدند تا آشناییشان با منطقه و کوهستانهایش و مهارتشان در کوهنوردی در شرایط سخت جوی، از این ماجرا گرهگشایی کند. و حضور عشایر، همان و دسترسی به پیکر شهدای برخورد هواپیما با کوه، همان. اگر درایت و شجاعت حاج قاسم نبود، شاید چیزی حدود دو ماه طول میکشید تا پیکر شهدا پیدا میشد اما با تدبیر حاجی و اشراف عشایر به منطقه و همکاری عوامل دیگر، در یک هفته، پیکر شهدا به پایین منتقل و تحویل خانوادههای معظمشان شد.
دلجویی حاج قاسم از مردم سیل زده خوزستان
بالاخره فرصت ادای دین به مردم خوزستان فراهم شد
*حالا دیگر نوبتی هم باشد، نوبت مرور خاطرات حضور سردار دلها در ماجرای سیل خوزستان است که هنوز هم تصاویرش دلها را هوایی میکند...
- بله. بحران سوم را همه مردم به یاد دارند؛ ماجرای سیل خوزستان در نوروز سال 98. حاج قاسم تا رنج مردم خوزستان را در آن سیل شدید دید، خودش را به این منطقه رساند. چون خوزستان حق مضاعفی به گردن همه ما دارد و باید نوکری این مردم را بکنیم. آنها بودند که در 8 سال دفاع مقدس، زخمات ما رزمندگان را تحمل کردند و با مقاومت و شجاعتشان، در مقابل دشمن متجاوز ایستادند. به همین دلیل، حاج قاسم که آرزویش بود در یک موقعیت، خدمتی برای مردم خوزستان انجام دهد، وقتی به منطقه رفت و دید بعد از سیل چقدر به کمک نیاز دارند، باز هم فراتر از وظایفش وارد عمل شد. سردار در درجه اول، به موکبهای اربعین که در مسیر نجف تا کربلا به زائران خدمترسانی میکردند، فراخوان داد تا به خوزستان بیایند و این بار به مردم سیلزده خوزستان خدمت کنند.
حاج قاسم و شهید ابومهدی المهندس در مناطق سیل زده خوزستان
اما یک گروه برای حضور در آن منطقه، نیاز به فراخوان و دستور نداشتند. تمام نیروهایی که در دوران دفاع مقدس در رکاب حاج قاسم در خوزستان خدمت کرده بودند، تا از حضور حاجی در آن منطقه خبردار شدند، از سراسر کشور خودشان را به خوزستان رساندند و با جان و دل شروع به کمکرسانی به سیلزدگان کردند. واقعاً آن خدمترسانی حاج قاسم و یارانش به مردم سیلزده خوزستان، مثل یک یادگاری ارزشمند باقی ماند؛ مخصوصاً که شهید ابومهدی المهندس هم همراه حاجی آمد و نیروهای خودش از الحشد الشعبی عراق را هم با امکانات لازم برای کمکرسانی به مردم سیلزده خوزستان به آن منطقه آورد.
حاج قاسم و یارانش در دوران دفاع مقدس/ «ابراهیم شهریاری»، نفر اول از سمت چپ
امدادرسانی به سیلزدگان از روی نقشههای زیرخاکی دفاع مقدس!
*در سیل خوزستان، شما همراه حاج قاسم بودید یا بعد از حضور ایشان در منطقه، به ایشان ملحق شدید؟
- من همراه ایشان نبودم. وقتی به بچههای کرمان دستور داد، ما و سایر همرزمان سراسیمه راهی شدیم. هیچکس چون و چرا نکرد. حتی بعضی از بچهها با خانوادهشان خداحافظی نکردند. در مسیر با آنها تماس گرفتند و گفتند: ما رفتیم خوزستان. این برای ما یک کار حماسی و جهادی بود. آنقدر خواستهها و کارهای حاج قاسم، خدایی بود که وقتی ندا میداد، هیچکس امروز و فردا نمیکرد. ما هم ظرف چند ساعت خودمان را به منطقه حمیدیه رساندیم که خطر جدیتر بود و شروع به خدمترسانی به مردم سیلزده کردیم.
یعنی اینطور به شما بگویم؛ بچههای رزمنده وقتی دیدند حاج قاسم آنطور به دل آب زده و دارد با مردم سیلزده صحبت میکند و به آنها دلداری میدهد، دیگر دلشان طاقت نیاورد. مثل دوران دفاع مقدس، احساس تکلیف کردند و به سرعت خودشان را به خوزستان رساندند.
حضور حاج قاسم در مناطق سیل زده خوزستان
*علاوه بر همرزمان قدیمی، آن روزها سردار سلیمانی خطاب به مشتاقان جهاد و شهادت در نسل جوان هم پیامی صادر کردند و نوشتند: «جوانانی که سنشان اقتضا نمیکرد جهاد زمان دفاع مقدس را درک کنند و امروز نیز خیلی اصرار دارند که به عنوان مدافع حرم در جبهه حضور پیدا کنند، به نظر من باید بیایند خوزستان؛ چرا که حادثه اخیر یک دفاع از حرم است. هیچ چیزی بالاتر از کرامت انسان نیست.» راستی، واکنش مردم سیلزده خوزستان به حضور حاج قاسم و نیروهایش چه بود؟
- مردم تا فهمیدند نیروهای حاج قاسم برای کمکرسانی به آنها آمدهاند، واقعاً خوشحال و دلگرم شدند. الحمدلله عملیات خدمترسانی به مردم زلزلهزده به خوبی انجام شد. میدانید چرا بچههای حاج قاسم در آن مقطع موفق شدند مردم خوزستان را از بحران سیل نجات دهند؟ چون آنها در دوران دفاع مقدس در آن مناطق خدمت کرده بودند و به شرایط منطقه و حتی روستاهای دورافتاده و کورهراهها آشنایی و اشراف داشتند. بچهها، جادههایی را که خودشان در دوران جنگ ایجاد کرده بودند، روستاهایی که تردد داشتند و اردوگاههایی که در آن حضور داشتند را کاملاً میشناختند. به همین دلیل بهراحتی توانستند در کمترین زمان امکانات را به آن مناطق گسیل کنند و مردم را از بحران نجات دهند.
سردار سلیمانی در دوران مسئولیت در منطقه جنوب شرق ایران
وقتی مِهر حاج قاسم به دل اشرار مسلح افتاد!
*انگار حاج قاسم یک بار دیگر به همرزمانش تلنگر زد که جهاد و شهادت فقط منحصر به میدان جنگ با دشمن نیست...
- دقیقاً. اینطور برایتان بگویم که حاج قاسم، زندهکننده جهاد و شهادت در بحرانها برای بچههای رزمنده بود.
شما میدانید اگر حاج قاسم نبود، این امنیت پایداری که امروز در سیستان و بلوچستان و در جنوب استان کرمان داریم، وجود نداشت؟ هرگز کسی جز حاجی نمیتوانست این کار بزرگ را انجام دهد. نه فقط امنیت، بلکه اقتصاد سیستان و بلوچستان و جنوب استان کرمان هم، مدیون حاج قاسم است. قبل از ورود حاجی، هیچ مسئولی جرئت نمیکرد در بعضی مناطق و روستاهای این دو استان حضور پیدا کند. حاج قاسم رفت، امنیت را در آنجا برقرار کرد و بعد، دولت رفت آنجا به مردم خدماترسانی کرد. الان در جنوب استان کرمان در رودبار جنوب، روستایی داریم به نام «قاسم آباد». آن موقع، ساکنان آن منطقه، اشرار مسلحی بودند که در دل کوه زندگی میکردند و کارشان خرید و فروش مواد مخدر، آدمربایی و ایجاد ناامنی بود. حاج قاسم حتی دل این افراد را هم به دست آورد...
*چطور این اتفاق افتاد؟
- حاج قاسم که با حکم مقام معظم رهبری به آن منطقه رفته بود، برای این افراد نامه فرستاد و دعوتشان کرد. با آنها صحبت کرد و با اعتمادی که ایجاد کرد، بدون اینکه خونی ریخته شود، اسلحههایشان را تحویل گرفت و به جایش به آنها زمین کشاورزی و آب و آبرو داد. میدانید، حاجی بهتر از هر کسی درک کرد آن مردم به دلیل فقر و محرومیت و از سر ناچاری، رو به خلاف و شرارت آوردهاند. بنابراین با رأفت اسلامی انقلابی با آنها برخورد کرد و با امنیتی که در آن منطقه ایجاد کرد، زمینه رونق اقتصادی آنجا را هم فراهم کرد. آنقدر آن منطقه ناامن بود که هیچکس جرئت نمیکرد برای خرید محصولات کشاورزی و دامهای آنها به آنجا برود. اما با تدبیر و محبت حاج قاسم، ورق برای آنها برگشت.
مردمانی که یک روز آرزو داشتند بتوانند به یک مرکز بهداشت مراجعه کنند، دردهایشان را یک پزشک درمان کند و بچههایشان بتوانند درس بخوانند، حالا خودشان شغل و درآمد دارند، فرزندانشان تحصیلکردهاند و حتی بعضی از آنها در استان مسئولیت گرفتهاند. همه اینها را مدیون حاج قاسم و خدماتش هستند. مردم آن روستا هم به رسم قدرشناسی از محبتهای حاجی، اسم روستایشان را «قاسم آباد» گذاشتند.
دیدار حاج قاسم با یکی از مادران شهدا
از سوریه، جویای احوال مادران شهدا بود
*شما از دوران دفاع مقدس همراه حاج قاسم بودید. بهعنوان حسن ختام این گفتوگو برایمان بگویید کدام ویژگی سردار دلها، از همه برایتان دلنشینتر بود و این روزها همچنان یادآوریاش برای شما شیرین است.
- همین محبت و توجهش به مردم. خدا این توفیق را به من داد که از سال 60 تا زمان شهادت، در خدمت حاج قاسم بودم. بعد از دوران دفاع مقدس، در مأموریت سیستان و بلوچستان و جنوب استان کرمان هم در کنار ایشان بودم. وقتی حاجی به تهران منتقل شد، همراهش رفتم و زمانی هم که برای ماموریتهای سپاه قدس به خارج از کشور میرفت، برخی امور را به من میسپرد. برایم خیلی جالب بود که حاج قاسم در سوریه و لبنان و عراق میجنگید اما هرگز خانواده شهدا، بچههای رزمنده و خانوادههای مستضعف کرمان را فراموش نمیکرد. اگر برای یک ساعت هم به کرمان میآمد، بخشی از آن یک ساعت را به مردم اختصاص میداد. به دیدار خانواده خودش نمیرفت اما پیگیر گرفتاریها و مشکلات مردم و خانواده شهدا و رزمندگان میشد. حتماً باید میرفت به مادران شهدا سر میزد، جویای سلامتیشان میشد و اگر نیاز به پزشک داشتند، حتماً یک نفر را مأمور میکرد آنها را دکتر ببرد.
یکی از ماموریتهای من، همین بود که از وضعیت خانواده شهدا به حاج قاسم گزارش میدادم و ایشان براساس آن اقدام میکرد. اما اینکه میگویم حاجی واقعاً سرباز ولایت بود و کارهایش خدایی بود، یکی از مصادیقش این بود که از سوریه به من زنگ میزد و میگفت: «مادر شهید فلانی حالش خوب نیست...» یعنی حاج قاسم در سوریه از وضعیت خانواده شهدای کرمان خبر داشت اما من که کنارشان بودم، خبر نداشتم. میگفت: «برو خانهشان. از آنجا به من زنگ بزن. گوشی تلفن را بده به مادر شهید تا با او صحبت کنم و دلم آرام بگیرد»...
انتهای پیام
رکورد سرمای ایران در «گینس»/ چه سالی در ایران 8 متر برف بارید؟
کی در ایران 8 متر برف بارید؟ کدام برف و بوران ایران در کتاب رکوردهای گینس ثبت شد؟ کی بود که 200 روستا کاملا زیر برف مدفون شدند و 4 هزار نفر مردند؟! خیلیها نمیدانند که همه این اتفاقات در زمستان سال 1350 شمسی افتاده است.

گروه تاریخ خبرگزاری فارس ـ امین رحیمی: زمستان سال 1350 سردتر از همیشه بود. چنین سرمایی را ایرانیها در سال 1342 نیز تجربه کرده بودند، اما این کجا و آن کجا! از اوایل بهمن، بارش برف شروع شد و حدود 2 هفته در سراسر مناطق شمالی و مرکزی و غربی ایران ادامه داشت و داستانی شروع شد که روزنامه اطلاعات تیتر زد: «خدایا برف بس است!» و روزنامههای دیگر تیتر زدند: «200 قریه در برف مدفون شد» و وضعیت اینطوری بود: «در بعضی شهرها تا 36 ساعت بارید و در تمام مناطق روستایی شمالغرب تا مرکز ایران به ارتفاع 3 متر و در برخی نقاط جنوبیتر ارتفاع آن به 8 متر رسید. دمای زنجان به 24 درجه زیر صفر و دمای شهرکرد به 27 درجه زیر صفر رسید. دمای فیروزکوه به منفی 36 و خراسان نیز به منفی 37 درجه رسید».
مردم آن روزگاران میگفتند «سرمای سیبری» آمده و برف را «دیو سپید» لقب داده بودند و میگفتند «سرمای استخوانسوز» همین است و مشهور شده بود که «آب را روی زمین بریزی، نرسیده به زمین یخ میبندد»!
کولیها از سرما خشک شدند!
خبرهای بد روزنامهها در روزهای بوران تاریخی ایران که آن را سختترین و مصیببارترین بوران تاریخ معاصر بشر لقب دادهاند، تمامی نداشت. روزنامه اطلاعات در مطلبی با تیتر «خورشید باید طلوع کند» گزارش داد: «اتوبوسی با 30 سرنشین در گردنه حیران سقوط کرده و مسافرانش جان باختهاند؛ در تهران هم به علت سرمای شدید، وضع بحرانی اعلام شد. علاوه بر اینها مسیر ارتباطی 3750 روستا در آذربایجان قطع شده است».
در باقی نشریات هم اخباری بود از این نوع: «20 هزار نفر از ساکنان 150 روستای کشور نیز در محاصره برف قرار گرفتهاند... در محلات حمزهآباد و پیرانشهر 40 خانوار زیر بهمن مدفون شدند... 180 نفر در ارتفاعات گیلان ناپدید شدند... دهکدهای در نزدیک رضاییه بر اثر سقوط بهمن ویران شد و جسد 18 تن از قربانیان از زیر برف بیرون کشیده شد... دفتر نخستوزیری وقت از خفهشدن 60 نفر زیر بهمن خبر داد. 40 نفر از این عده اهالی دهکدهای در سردشت بودند که در خواب گرفتار بهمن شدند...
4 هزار نفر از ساکنان روستای خضر از توابع سمیرم، 20 روز متوالی در محاصره برف و کولاک بودند و از وضع این گروه اطلاعی در دسترس نیست... یک اتوبوس و مینیبوس در راه سراب به بستانآباد با مسافران خود گرفتار کولاک شدند که از عاقبت آنها خبری در دسترس نیست...
در دامنه کوه عینعلی تبریز یک خانواده سهنفری کولی که داخل یک چادر زندگی میکردند از سرما خشک شدند... به گفته فرمانده ژاندارمری وقت آذربایجان شرقی نزدیک به 2 میلیون احشام در محاصره برف هستند که بهدلیل مسدودبودن تمام راهها کمک به آنها امکانپذیر نیست... در اکثر شهرهای خراسان، برف میبارد و بهعلت ریزش برف، راههای فریمان، نیشابور، تربت حیدریه و تربت جام بسته شده است. ارتباط تلفنی این شهرستانها با تهران قطع شده است...
27 ساعت است که برق شهرهای شهسوار و تنکابن قطع شده و کار گرمابهها، نانواییها و سایر اماکنی که با برق سروکار دارند فلج گردیده است. در شهسوار چندین پمپ آب به علت یخبندان شدید، ترکید... ریزش برف سنگین، راه شاهرود به گرگان را بست و متجاوز از 100 اتوبوس مسافری، کامیون و اتومبیل در راه ماندهاند... وزارت راه اطلاع داد که راه هراز به علت سقوط 4 بهمن عظیم در منطقه آباسک بسته شده است، طول این بهمنها 100 متر و ارتفاع آنها تا 25 متر میرسد».
برف در ایران، گرانی در تهران!
در تهران چه خبر بود؟ وضعیت بهتر بود، ولی برف و سرما جریان روزمره زندگی را مخدوش کرده بود و به گزارش روزنامهها: «ریزش ناگهانی برف تمام مردم تهران را غافلگیر کرده است. ریزش برف در توزیع موادغذایی ازجمله توزیع شیر و گوشت امروز اثر گذاشت و همه کامیونهای حامل شیر که همه روزه در ساعات اولیه صبح، شیر مصرفی مردم را به مغازهها و لبنیاتفروشیها میرساندند، نتوانستند بهموقع آن را توزیع کنند. به دنبال شیر و گوشت، نفت هم در پایتخت کمیاب شد و نفتفروشان دورهگرد با خواهش و تمنا، فقط برای مشتریان همیشگی خود نفت بردند».
نتیجه اختلال در توزیع موادغذایی هم اینکه بنا به گزارش روزنامه کیهان: «در شمیران و پارهای از نواحی شمال شهر، گوشت تازه هر کیلو تا 140 ریال و گوشت مرغ که قبلا 75 ریال بود تا 90 و 100 ریال فروخته میشود. حبوبات و سبزیها هم که عموما برای آش استفاده میشوند، کموبیش افزایش قیمت داشتهاند. موز به قیمت 25 ریال با 3 برابر افزایش و پرتقال هم با قیمت هر کیلو 60 ریال فروخته میشود».
و این هم گزارشی دیگر: «برف امروز مثل هر روز برفی دیگر بر میزان مصدومین افزود تا جایی که 60 درصد از مراجعان به بخش اورژانس بیمارستانها را مصدومانی تشکیل دادند که بر اثر لغزش و زمینخوردن دچار شکستگی استخوان شدند... گفته شد که امشب درجه حرارت هوای تهران به 8 درجه زیر صفر خواهد رسید. امروز میدانهای کشتارگاه، سبزی و ترهبار و میوه که مراکز داد و ستد تهرانیان به حساب میآیند تعطیل شدند چون تمام سبزیها زیر برف مانده بودند و چیزی برای فروختن وجود نداشت. بهعلت باریدن برف سنگین در تهران، امروز باند فرودگاه مهرآباد لغزنده شده بود و هواپیماها نتوانستند فرود بیایند. بههمینمنظور از برج مراقبت به خلبانانی که در آسمان تهران روی ابرها چرخ میزدند، گفته شد در فرودگاه کشور دیگری روی زمین بنشینند تا باند فرودگاه آماده شود».
روستاهایی که از نقشه پاک شدند!
درباره برف و بوران زمستان 1350 شمسی آنموقع اطلاعرسانی کامل و دقیقی انجام نشد، اما بعدها تحقیقات مفصلتری صورت گرفت و بنا به گزارشهای نشریات در آن سال، تعداد کشتهها بیش از 4 هزار نفر برآورد شد. همچنین برآورد شده است که آنسال بر اثر مدفونشدن زیر برف و احتمالا جانباختن ساکنان، تعدادی از روستاهای ایران از روی نقشه پاک شدند؛ «این روستاها در استانهای مختلف بودند و بهنظر میآید که همان سال ساکنان و روستا از بین رفته باشند؛ چون روستاها کوهستانی بودند و چندان نام و نشانی از آنها نمانده است. بهویژه آنکه برف در برخی مناطق، بسیار سنگین بود و دیر آب میشد؛ بهطور مثال برف در برخی گردنههای صعبالعبور تا ماه اردیبهشت و خرداد سال بعد هم هنوز باقی مانده و آب نشده بود».
خلاصه اینکه اینطوری بود که برف و بوران سال 1350 شمسی در ایران، شد پرتلفاتترین سرما و بوران برفی جهان در کتاب رکوردهای گینس.
انتهای پیام
.: Weblog Themes By Pichak :.